جنگل یوسانگ
#جنگل یوسانگ
# پارت ۴۰
از جاش بلند شد سردرگم بود ولی اون بیخیال همه چیز میشد بخاطر کوک چون اون بخشی از زندگیش شده بود
شماره ی کوک رو پیدا کرد و بهش پیام داد
«سلام کوکی ساعت ۱۰ میام خونت»(منظورش از خونه مخفیگاهه)
گوشیش رو روی تخت پرت کرد و بلند شد تا آماده بشه
داشت به صحبت های یونگی گوش می داد با صدای لرزش گوشیش اون رو برداشت و دستش رو به معنای توقف حرف یونگی بالا آورد
لاهی درخواست ملاقات باهاش رو داشت!
یعنی چی شد قبول کرد باهاش بره؟
ولی دیگه مهم نبود چون اون حس ترحم رو اگه برای داشتن لاهی تحمل می کرد عیبی نداشت!
_کیه؟
با صدای یونگ سرش رو بالا آورد و با دادن پیامی به لاهی گوشی رو کنار گذاشت
_مهمون دارم
خندید و یونگی متوجه اون مهمون شد
_خب چه کنم؟
_بزار برای فردا وقته پرواز رو
_اوکی
بعد از مکالمه ی کوتاهش با یونگی بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا آماده بشه ۱ ساعت دیگه اون دختر به خونش میومد
آروم در زد و منتظر ایستاد
بعد از کمی در باز شد جلوی آینه ی مقابل خونه وایستاد و خودش رو مرتب کرد و وارد خونه شد
_اوم سلام یونگ
یونگ متقابلاً دست داد و بعد کوک وارد جمعشون شد
_بریم بالا؟
لاهی موافقت کرد و وارد اتاق شدند
_خب؟
کوک بی معطلی پرسید و روی تخت دراز کشید و به لاهی که وسط اتاق ایستاده بود نگاه کرد
_نظرت،نظرمه
_ها؟
کوک با لحنی گیج و خمار گفت و تازه متوجه حرفش شد به قدری محو زیبایی اون شده بود که به کل از دنیا خارج بود لاهی رو تا حالا با دقت نظاره گر نبود و همچنین حالا که کمی آرایش ملایمی کرده بود
لاهی که از نگاه کوک معذب شده بود دستش رو جلوی صورت کوک تکون داد
_هی!منظورم اینکه موندن و رفتن با تو من نمی خوام تغییرت بدم پس اگه دوست نداری مشکلی نیست من عاشق تمام وجودتم
کوک دیگه تموم وجودش رو از بین برده بود اون می خواست رها بشه از تمام کشتار ها و قاچاق هایی که می کرد اون یک زندگی عادی می خواست بسش بود
میترسید از اینکه مثل پدرش بشه که مادرش رو به خاطر جایگاهش کشت
هرگز اون لحظه از یادش نمیرفت لحظه ای که مادرش جلوی چشمش از بین رفت
پس چرا دوباره اونجوری زندگی می کرد حالا که فرستش رو داشت باید عادی زندگی می کرد
اون عاشق هیجان بود و این در کنار لاهی براش وجود داشت
از روی تخت بلند شد و آروم به سمت لاهی رفت که با قدمی که لاهی به عقب برداشت دور کمرش رو گرفت و لب هاشون رو به هم متصل کرد
آرامش نیاز داشت
آرامشی که سالها نداشت
# پارت ۴۰
از جاش بلند شد سردرگم بود ولی اون بیخیال همه چیز میشد بخاطر کوک چون اون بخشی از زندگیش شده بود
شماره ی کوک رو پیدا کرد و بهش پیام داد
«سلام کوکی ساعت ۱۰ میام خونت»(منظورش از خونه مخفیگاهه)
گوشیش رو روی تخت پرت کرد و بلند شد تا آماده بشه
داشت به صحبت های یونگی گوش می داد با صدای لرزش گوشیش اون رو برداشت و دستش رو به معنای توقف حرف یونگی بالا آورد
لاهی درخواست ملاقات باهاش رو داشت!
یعنی چی شد قبول کرد باهاش بره؟
ولی دیگه مهم نبود چون اون حس ترحم رو اگه برای داشتن لاهی تحمل می کرد عیبی نداشت!
_کیه؟
با صدای یونگ سرش رو بالا آورد و با دادن پیامی به لاهی گوشی رو کنار گذاشت
_مهمون دارم
خندید و یونگی متوجه اون مهمون شد
_خب چه کنم؟
_بزار برای فردا وقته پرواز رو
_اوکی
بعد از مکالمه ی کوتاهش با یونگی بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا آماده بشه ۱ ساعت دیگه اون دختر به خونش میومد
آروم در زد و منتظر ایستاد
بعد از کمی در باز شد جلوی آینه ی مقابل خونه وایستاد و خودش رو مرتب کرد و وارد خونه شد
_اوم سلام یونگ
یونگ متقابلاً دست داد و بعد کوک وارد جمعشون شد
_بریم بالا؟
لاهی موافقت کرد و وارد اتاق شدند
_خب؟
کوک بی معطلی پرسید و روی تخت دراز کشید و به لاهی که وسط اتاق ایستاده بود نگاه کرد
_نظرت،نظرمه
_ها؟
کوک با لحنی گیج و خمار گفت و تازه متوجه حرفش شد به قدری محو زیبایی اون شده بود که به کل از دنیا خارج بود لاهی رو تا حالا با دقت نظاره گر نبود و همچنین حالا که کمی آرایش ملایمی کرده بود
لاهی که از نگاه کوک معذب شده بود دستش رو جلوی صورت کوک تکون داد
_هی!منظورم اینکه موندن و رفتن با تو من نمی خوام تغییرت بدم پس اگه دوست نداری مشکلی نیست من عاشق تمام وجودتم
کوک دیگه تموم وجودش رو از بین برده بود اون می خواست رها بشه از تمام کشتار ها و قاچاق هایی که می کرد اون یک زندگی عادی می خواست بسش بود
میترسید از اینکه مثل پدرش بشه که مادرش رو به خاطر جایگاهش کشت
هرگز اون لحظه از یادش نمیرفت لحظه ای که مادرش جلوی چشمش از بین رفت
پس چرا دوباره اونجوری زندگی می کرد حالا که فرستش رو داشت باید عادی زندگی می کرد
اون عاشق هیجان بود و این در کنار لاهی براش وجود داشت
از روی تخت بلند شد و آروم به سمت لاهی رفت که با قدمی که لاهی به عقب برداشت دور کمرش رو گرفت و لب هاشون رو به هم متصل کرد
آرامش نیاز داشت
آرامشی که سالها نداشت
۲.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.