روی مبل نشسته بوددر ارامش به اهنگ کازبلانکا که از گراماف
روی مبل نشسته بود،در ارامش به اهنگ کازبلانکا که از گرامافون پخش میشد گوش میکرد،چون ا.ت به جونگ کوک گفته بود دِزیره بخونه تهیونگ هم میخواست بعد سال ها دوباره اون کتاب را بخونه،ارام یک صفحه کتاب را شانسی باز کرد(😅تهیونگ با کتاب دِزیره فال گرفت) و این جمله امد که ناپلئون میگفت"تو واقعا واقعا از سرنوشت و ایندهات واهمه نداری اوژنی؟" اوژنی جواب داد"ترس از سرنوشتم؟ نه، نمیترسم. کسی چه میداند چه سرنوشتی در انتظار ما است. چرا باید از یک چیز ناشناس ترسید؟"ناپلئون"عجیب است که اغلب اشخاص ادعا میکنند از سرنوشت خود بیخبرند…"ادامه داد"من سرنوشتم را حس میکنم..."اوژنی"و از ان میترسی؟"ناپلئون"نه. من میدانم که کارهای بزرگی خواهم کرد. من برای بهوجود آوردن و ادارۀ مملکتها خلق شدهام. من جزء آن عدهای هستم که تاریخ دنیا را بهوجود میآورند" تهیونگ کتاب را بست و روی میز کوچک و چوبی کنار مبل گذاشت،چشماش را بست و کمی از شیر کاکائو داغ را برداشت و خورد،چشماش را بست،خنده های ا.ت جلوی چشمش بود،اون چال گونه زیبا و کوچک وواقعا غیر قانونی بود،ناخواسته لبخند کوچکی زد،دفتر چه را در اورد و مداد را برداشت و نوشت"وقتی کسی را به خاطر ظاهرش دوست داری بهش میگن وسواس فکری نه عشق،وقتی کسی را به خاطر پولی که برات خرج میکنه دوست داری بهش میگن مدیون بودن،وقتی کسی را به خاطر مهربونیش دوست داری بهش میگن تحسین،ولی وقتی نمیدونی یکی را چرا دوست داری بهش میگن عشق،مثل شاعر که میگه -وقتی ازت میپرسم چرا دوستم داری بگو نمیدانم،اگه دلیلی بیاوری روزی به همان دلیل مرا رها خواهی ساخت-من دوستت دارم،بدون هیچ دلیلی،بدون اینکه بشناسمت یا باهات وقت گذرونده باشم فقط میدونم قلبم داره درد میگیره،فشار عجیبی روی قلبمه و همش از روزی که تو را دیدم،توی کافه،وقتی وارد کافه شدی،با موهای قهوه ای زیبا و لباس خیره کننده،دوستت دارم تا ابد،تا وقتی نفس میکشم،به خنده هات قسم خوردم،خنده هایی که قلبم را جلا میدهد،به خنده هات قسم که دوستت دارم"
- ۲.۰k
- ۲۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط