اجوما نگاهی به کتاب انداخت و گفتبازم دزیرههمیشه همین ر
اجوما نگاهی به کتاب انداخت و گفت"بازم دِزیره،همیشه همین را میخونی..."کتاب را برداشت و یک صفحه را باز کرد،جایی که ژان بایتست به اوژنی میگفت"نمیتوانم توضیح دهم،خوش امدن یا نیامدن را نمیتوان توضیح داد،به طور مثل نسبت به شما احساس علاقه میکنم"اجوما لبخندی زد و گفت"ا.ت،ناپلئون خودت را پیدا کردی؟" ا.ت سرخ شده بود و اروم سر تکون داد"حرس میزنم پیدا کرده باشم...مطمئن نیستم..." اجوما گفت"یادته اخر کتاب چی میشد؟" ا.ت لبخندش محو شد و گفت"ناپلئون به اوژنی خیانت میکنه،اوژنی با ژان بایتست ازدواج میکند و ملکه میشود" اجوما سر تکون داد و گفت"برای همین نگرانی؟نگران این هستی که ناپلئون به تو خیانت کنه؟" ا.ت گفت"اجوما ما هنوز ربطی ندارم،فقط چند بار دیدمش اما حسی بهم میگه اون ناپلئون منه"اجوما گفت"همون طور که ژان بایتست گفته نمیشه دلیل اورد برای عشق و نفرت،تو عاشق شدی..." ا.ت سرخ شد،لبخندای تهیونگ،وقتی داشت روزنامه میخوند،وقتی داشت توی خیابون راه میرفت و وقتی بهش نوشیدنی داد،همه این صحنه ها از جلوی چشمش رد شد و گفت"اجوما،راست میگی،نگرانم،نگرانم که ژوزفین این داستان پیروز بشه،شاید هم من اوژنی نیستم..." اجوما گفت"داستانت را خودت بنویس،اگه میخواهی اوژنی باشی پس خودت انتخاب کن،تو میتونی توی داستان خودت ناپلئون را به اوژنی برسونی..." ا.ت گفت"ولی اگه فقط تماشا چی باشم؟اگه ژوزف وارد بشه؟"اجوما گفت"به قلبت اعتماد کن،اگه عشق واقعی باشه حتمی به نتیجه میرسه،حتی اگه توی این دنیا نشد توی زندگی بعدی بهش میرسی"ا.ت یاد جمله ای افتاد که در کتاب خونده بود"سرنوشت همیشه خودشرا تکرار میکنه"
- ۳.۵k
- ۱۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط