دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت

دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت...

در این موقع پدرش وارد اطاق شد...

چشمش به دو دست او افتاد...

گفت : "یکی از سیباتو به من میدی؟"

دخترک نگاهی خیره به پدرش انداخت ،

و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب...

اندکی اندیشید...

سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب...

لبخند روی لبان پدرش خشکید...

سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است...

امّا، دخترک لحظه‌ای بعد ،

یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف پدر گرفت و گفت:

"بیا بابا این سیب شیرین‌تره!"

پدر خشکش زد...

چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود ،

و دخترکش در چه اندیشه بود...

هر قدر باتجربه باشید،

در هر مقامی که باشید،

هر قدر خود را دانشمند بدانید،

قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید...

و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد...

همیشه بزرگ تر ها اگاه تر نیستند...
دیدگاه ها (۱۰)

داستان من و تو از آنجا شروع شد , که پشت شیشه ی بی جان موبایل...

دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت و گفت:خیلی مغروری ازت خ...

روز گار عجیبی ست...آدمـــهاوقتی می خواهند به تـــو نــزدیک ش...

مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ، هنوز قطره هایی از اشکه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط