ولایتمان 2
سلام بهانه قشنگ زندگی...
خوبی حضرت یار؟تو را نمیدانم اما برای من این دوماه به اندازه دو عمر گذشت...
فدای سر عشق...
دیروز را تمام وقت با مادرت گذراندم. این بی اشتهایی من هم شده درد سر...
دیروز که موقع ناهار حالم بد شد همه نگاه ها متفاوت شد... اینجایش را حساب نکرده بودم که تازه عروس و تهوع را جمع میبندد و تهش گاو آدم می زاید....
گاوم زاییده...
دخترعمه ات پرسید: بارداری؟
گفتم: بار که دارم اما نه باری که انتظارش را دارید...
من دو ماه است بار فراق به دوش میکشم...
این را نگفتم البته...
دیروز توی اتاقت که مشغول خاطره بازی با نوشته هایمان بودیم رسیدم به اولین کافی شاپ مشترک:
"من هنوز نفهمیده ام تو چرا اینقدر با کافی شاپ مشکل داری... اما مهم اینست که من امروز تو را با تقلا مجبور به رفتن کرده بودم. سفارش که گرفت گفتیم یک بطری آب معدنی بیاورد...
بطری آب همان و باز نشدن در و زور ورزی تو یکطرف و پاشیدن محتویات بطری روی صورت و لباست...
و خنده های بلند من......
چقدر خواستنی شده بود چهره ات... معجونی از عصبانیت، مهربانی و یک ذره ترس..."
خاطرات را میخوانم و همراهش گریه میکنم...
با خودم فکر میکنم تا کی بتوانم مخفی نگه دارمت؟
از خدا که پنهان نیست گاهی با خودم فکر میکنم یعنی تو من را از یاد برده ای؟ همه آن دوست داشتن و تلاش برای بهم رسیدن؟
یعنی ممکن است کسی پیدا شود که با او همان عاشقانه ها و خاطراتی را داشته باشی که با من؟
یعنی بیشتر از من دوستش داشته باشی؟ و بعد نمیفهمم چرا اما خیلی ساده دلانه میگویم :نه...
احمقانه است و شاید توقع زیادی... اما میگویم کسی هست که بتوانی مثل من با او شعرخوانی... کسی که محرم خستگی هایت باشد؟
بعد دلم برای صدایت تنگ میشود...
من اما با خودم فکر میکنم مگر میشود آغوشی جز آغوش من سهم دستان تو باشد...
و گوشی جز گوش من محرم ضربان سینه ات؟
مادرت دیروز پرسید:به تو زنگ میزند؟
+ خیلی سرش شلوغ است مادر.. حق دارد...
و توی دلم میگویم: هیچ هم حق نداری...
حق نداری دلتنگم نشوی...
و بعد مادر سری تکان میدهد:
آدم تازه عروسش را رها میکند به امان خدا؟!!!!
و من دلم قنج میرود برای مادرت... و بغلش میکنم: مرا به شما سپرده دیگر... خیالش راحت است شما هستید
...
لبخند مادرت را با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم...
#به_وقت_دلتنگی
خوبی حضرت یار؟تو را نمیدانم اما برای من این دوماه به اندازه دو عمر گذشت...
فدای سر عشق...
دیروز را تمام وقت با مادرت گذراندم. این بی اشتهایی من هم شده درد سر...
دیروز که موقع ناهار حالم بد شد همه نگاه ها متفاوت شد... اینجایش را حساب نکرده بودم که تازه عروس و تهوع را جمع میبندد و تهش گاو آدم می زاید....
گاوم زاییده...
دخترعمه ات پرسید: بارداری؟
گفتم: بار که دارم اما نه باری که انتظارش را دارید...
من دو ماه است بار فراق به دوش میکشم...
این را نگفتم البته...
دیروز توی اتاقت که مشغول خاطره بازی با نوشته هایمان بودیم رسیدم به اولین کافی شاپ مشترک:
"من هنوز نفهمیده ام تو چرا اینقدر با کافی شاپ مشکل داری... اما مهم اینست که من امروز تو را با تقلا مجبور به رفتن کرده بودم. سفارش که گرفت گفتیم یک بطری آب معدنی بیاورد...
بطری آب همان و باز نشدن در و زور ورزی تو یکطرف و پاشیدن محتویات بطری روی صورت و لباست...
و خنده های بلند من......
چقدر خواستنی شده بود چهره ات... معجونی از عصبانیت، مهربانی و یک ذره ترس..."
خاطرات را میخوانم و همراهش گریه میکنم...
با خودم فکر میکنم تا کی بتوانم مخفی نگه دارمت؟
از خدا که پنهان نیست گاهی با خودم فکر میکنم یعنی تو من را از یاد برده ای؟ همه آن دوست داشتن و تلاش برای بهم رسیدن؟
یعنی ممکن است کسی پیدا شود که با او همان عاشقانه ها و خاطراتی را داشته باشی که با من؟
یعنی بیشتر از من دوستش داشته باشی؟ و بعد نمیفهمم چرا اما خیلی ساده دلانه میگویم :نه...
احمقانه است و شاید توقع زیادی... اما میگویم کسی هست که بتوانی مثل من با او شعرخوانی... کسی که محرم خستگی هایت باشد؟
بعد دلم برای صدایت تنگ میشود...
من اما با خودم فکر میکنم مگر میشود آغوشی جز آغوش من سهم دستان تو باشد...
و گوشی جز گوش من محرم ضربان سینه ات؟
مادرت دیروز پرسید:به تو زنگ میزند؟
+ خیلی سرش شلوغ است مادر.. حق دارد...
و توی دلم میگویم: هیچ هم حق نداری...
حق نداری دلتنگم نشوی...
و بعد مادر سری تکان میدهد:
آدم تازه عروسش را رها میکند به امان خدا؟!!!!
و من دلم قنج میرود برای مادرت... و بغلش میکنم: مرا به شما سپرده دیگر... خیالش راحت است شما هستید
...
لبخند مادرت را با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم...
#به_وقت_دلتنگی
۷.۷k
۰۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.