آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد

آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد

معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کرد

نیمه شبها پس از این سجده کنان یاد من است
آن سحرخیز که آن صبح فراموشم کرد

چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد

در عزاداری او رسم ِ چهل روز کم است
یاد چشمش همه ی عمر، سیه پوشم کرد


#کاظم_بهمنی
دیدگاه ها (۴)

Mohammad:مست و دیوانه ام...انگار دلم میخواهد؛بزنم مشت به دیو...

❤ 💙 آبی ارامش💙 ❤ :حال من بد نیست غم کم می‌خورمکم که نه! هر ر...

ـ مرد باش، می فهمی؟-مردها همیشه تا آخر عمر بچه اند،ـ هم بچه ...

💫 فانوس خیال💫 :درد یعنی من کنارت باشم و تو دورتردرد یعنی عاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط