پارت۲
پارت۲
جونگکوک:(محونگاه کردنشه)
ا.ت میره وجونگکوک کل اون راه رو به اون دختر فکر میکنه اصن شب خوابش نمی بره
جونگکوک:خیلی خوشگل بود چرا من اونطوری حرف زدم باهاش الان درمورد چی فکر میکنه چقدر مظلوم بود
(ویوا.ت)
رفتم خونه لباس را عوض کردم رفتم سرکار
از رئیس اصن خوشم نمیاد همش سرم غر میزنه
(چند مین بعد)
از سرکار برگشت و غذا خوردم خوابیدم
(فردا صبح )
رفتم مدرسه سر کلاسم امروز قرار بود یه دانش اموز جدید بیاد
معلم امد
معلم:بچه ها امروز قرار یه دانش اپوز جدید رو بهتون معرفی کنم آقای جئون جونگکوک
ذهن جونگکوک:خودم زبون دارم میتونم خودم معرفی کنم
یهو چشمم خورد به اون دختره وای من اون تویه کلاسیم این خیلی خوبه باید باهاش دوست شم
معلم :آقای جئون
جونگکوک :..........
معلم :آقای جئون
جونگکوک:هان .....بله بامن بودین
معلم :بله با شما بودم کجا می خواد بشینی
ذهن جونگکوک:صندلی کنار اون دختر خالی
برم اونجا بشینم امیدوارم از دستم ناراحت نباشه که دفعه دیدم تهیونگ داره اشاره میکنه برم پیش اون بشینم(جونگکوک و تهیونگ دوست های صمیمی هستن)
ولی جوری تظاهر کردم که انگار نفهمیدم اشاره کرده
جونگکوک:می خوان برم ته کلاس بشینم
بادستم به پیش اون دختره اشاره کردم
معلم:باشه میتونی بری اونجا بشینی
رفتم پیش اون دختره نشستم
(ویو ا.ت)
ذهن ا.ت: وای این همون پسرس نکنه اونم می خواد اذیت م کنه که می خواد بشینه پیشم(نه خواهرم بچم نیت ش پاکه🙄)
وای خدایا خودت به دادم برس
امد پیشم نشست
جونگکوک:سلام من جونگکوک هستم میشه باهم دوست باشیم
ذهن ا.ت :پس خدا بخیر کرد
جونگکوک:ببخشید.......
ا.ت:هان..... منم ا.ت هستم از آشنایی تون خوشبختم انقد این جمله رو سریع گفتم که
جونگکوک خندید خومم نفهمیدم چطوری گفتم جونگکوک لپ رو کشید
جونگکوک:حیلی بامزه ای
ا.ت:😐
که یه لحظه حس کردم یکی داره بد نگاه مون میکنه دور کردم دیدم تهیونگه اخه چرا بد بد
نگاه میکنه ایش مگه ارث باباتو خوردم
جونگ کوک:چیزی شده ا.ت
ا.ت:نه چیزی نشده فقط اون پسره خیلی بد بد نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردم اصن ازش خوشم نمیاد😒(وقتی اینو گفت قیافه شو اینطوری کرد)
جونگکوک:اهان اون پسره دوست صمیمی
ذهن ا.ت:خاک تو سرت فک کنم به فاک رفتم
ا.ت:وای ببخشید لطفا اینو بهش نگو
(خیلی ترسیده )
جونگکوک:باشه.... حالا چرا انقدر ترسیدی
ا.ت:آخه تهیونگ و اکیپ ش منو زیادی اذیت میکنن اگه اینو بهش بگی دوباره اذیتم میکنن
ذهن جونگکوک: آخیه دلم براش میسوزه
برای چی تهیونگ این دختره پیچاره رو انقد اذیت میکنن
جونگکوک :باشه نمیگم..........
حالا بمون تو خماری
بدصگ می خونی لایکنمی کنی لایک کن
جونگکوک:(محونگاه کردنشه)
ا.ت میره وجونگکوک کل اون راه رو به اون دختر فکر میکنه اصن شب خوابش نمی بره
جونگکوک:خیلی خوشگل بود چرا من اونطوری حرف زدم باهاش الان درمورد چی فکر میکنه چقدر مظلوم بود
(ویوا.ت)
رفتم خونه لباس را عوض کردم رفتم سرکار
از رئیس اصن خوشم نمیاد همش سرم غر میزنه
(چند مین بعد)
از سرکار برگشت و غذا خوردم خوابیدم
(فردا صبح )
رفتم مدرسه سر کلاسم امروز قرار بود یه دانش اموز جدید بیاد
معلم امد
معلم:بچه ها امروز قرار یه دانش اپوز جدید رو بهتون معرفی کنم آقای جئون جونگکوک
ذهن جونگکوک:خودم زبون دارم میتونم خودم معرفی کنم
یهو چشمم خورد به اون دختره وای من اون تویه کلاسیم این خیلی خوبه باید باهاش دوست شم
معلم :آقای جئون
جونگکوک :..........
معلم :آقای جئون
جونگکوک:هان .....بله بامن بودین
معلم :بله با شما بودم کجا می خواد بشینی
ذهن جونگکوک:صندلی کنار اون دختر خالی
برم اونجا بشینم امیدوارم از دستم ناراحت نباشه که دفعه دیدم تهیونگ داره اشاره میکنه برم پیش اون بشینم(جونگکوک و تهیونگ دوست های صمیمی هستن)
ولی جوری تظاهر کردم که انگار نفهمیدم اشاره کرده
جونگکوک:می خوان برم ته کلاس بشینم
بادستم به پیش اون دختره اشاره کردم
معلم:باشه میتونی بری اونجا بشینی
رفتم پیش اون دختره نشستم
(ویو ا.ت)
ذهن ا.ت: وای این همون پسرس نکنه اونم می خواد اذیت م کنه که می خواد بشینه پیشم(نه خواهرم بچم نیت ش پاکه🙄)
وای خدایا خودت به دادم برس
امد پیشم نشست
جونگکوک:سلام من جونگکوک هستم میشه باهم دوست باشیم
ذهن ا.ت :پس خدا بخیر کرد
جونگکوک:ببخشید.......
ا.ت:هان..... منم ا.ت هستم از آشنایی تون خوشبختم انقد این جمله رو سریع گفتم که
جونگکوک خندید خومم نفهمیدم چطوری گفتم جونگکوک لپ رو کشید
جونگکوک:حیلی بامزه ای
ا.ت:😐
که یه لحظه حس کردم یکی داره بد نگاه مون میکنه دور کردم دیدم تهیونگه اخه چرا بد بد
نگاه میکنه ایش مگه ارث باباتو خوردم
جونگ کوک:چیزی شده ا.ت
ا.ت:نه چیزی نشده فقط اون پسره خیلی بد بد نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردم اصن ازش خوشم نمیاد😒(وقتی اینو گفت قیافه شو اینطوری کرد)
جونگکوک:اهان اون پسره دوست صمیمی
ذهن ا.ت:خاک تو سرت فک کنم به فاک رفتم
ا.ت:وای ببخشید لطفا اینو بهش نگو
(خیلی ترسیده )
جونگکوک:باشه.... حالا چرا انقدر ترسیدی
ا.ت:آخه تهیونگ و اکیپ ش منو زیادی اذیت میکنن اگه اینو بهش بگی دوباره اذیتم میکنن
ذهن جونگکوک: آخیه دلم براش میسوزه
برای چی تهیونگ این دختره پیچاره رو انقد اذیت میکنن
جونگکوک :باشه نمیگم..........
حالا بمون تو خماری
بدصگ می خونی لایکنمی کنی لایک کن
۱۲.۱k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.