یک بار سالهای خیلی دور وقتی بچه بودم زنگ زدم منزل نقی ز

یک بار ، سالهای خیلی دور وقتی بچه بودم زنگ زدم منزل نقی زاده.
اسمش مینو بود و با یکی دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفری روی یک نیمکت می نشستیم.
مادرش که گوشی را برداشت، اسمش یادم رفت.
- منزل نقی زاده؟
از بابام یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانی.
مادرش شاکی و عصبی گفت:
- با کی کار دارین؟
- با . . . دخترتون!
- کدوم‌شون؟
تک ‌دختر بودم و فکر اینجا را نکرده بودم که در یک خانه شاید بیش از یک دختروجود داشته باشد.
- کدوم‌شون؟ با کدوم‌شون کار داری؟
شاکی تر و عصبی تر پرسید.
هول شدم. یادم نیامد که مثلن بگویم آنی که دوم دبستان است
من‌من‌کنان گفتم «اونی که موهاش فرفریه، حرف بد میزنه، قشنگ می خنده».
اونی که قشنگ می خندید خانه نبود...تق!
فردایش گفت «من قشنگ می خندم!؟»
و ریسه رفت.
من حرصم درآمده بود چون دفتر مشقم را نیاورده بود، ولی از قشنگ خندیدنش خنده‌ام گرفت.
بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهی اسم هم‌خانه‌هایش را، رفقایش را، بغل‌دستی ‌هایش را فراموش کند ، بعد زور بزند توی سه جمله توصیف‌شان کند؛
بدو بدو بگوید مثلن: اونی که خنده‌اش قشنگ است ...
اونی که صورتش بوی صبحِ اول وقت می دهد...
اونی که حرف زدنش مثل قہوه‌ی تازه‌دم است...
اونی که حال عاشقی دارد . . .

ناشناس
دیدگاه ها (۱۴)

بخشی از کتاب لمس بام دنیا :" شاید این یک تعصب باشد .. ولی من...

زندگی منیعنیشیب خط گردنتوقتیبه پهنای شانه ات می رسدیعنیرگ بر...

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.خارپشتها وخ...

زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار ر...

( گناهکار ) ۱۰۲ part یون بیول عصبی روبه مادرش کرد : مامان بب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط