روزگاری بود و بودی نم نمک باران من

روزگاری بود و بودی نم نمک بارانِ من
می شدم تَر تا زِ عشقت ، میشدی نیسانِ من
تا که میکردی به یعقوبت نظر با یک نگاه
می شد اخر غرق شادی کلبه ی احزان من
مثل یوسف گم شدی ، گشتم زلیخای زمان
دل به زندانِ غمت شد مرغکی نالانِ من
نیستی.. چشمان زارم بسته شد از انتظار
در کدامین دل عزیزی جانم ای سلطانِ من.. !?
نیستی .. از کوچه گویا عطر یاسی کم شده
گَردِ پایت چشمِ دل بینا کند مهمانِ من
مدتی شد با غزل خو کرده ام ..! اما بدان
سیلِ اشکی تر کند هر مصرعی چشمانِ من
خاطرت همراه من در ساحلی ، سیگار و اشک
برنگردی هر غروبی میشود پایانِ من
دیدگاه ها (۶)

من غزل میخوانم امشب در فراق و انتظاردیده خون میبارد از تب در...

چشم های تو از پوست تن همین دریا گسترده استتا نوک آن کوه ها ...

من به او مشتاقم امّا یار از من بیشتراشتیاقِ او به من صد بار ...

کلامت‌ شور گل ریز است باور کن نگاهت بس دل انگیز است باور کن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط