من تشنه صدای تو بودم که می سرود



من تشنه صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را

چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنهء لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ

در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو

اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو

#فروغ_فرخ‌زاد
دیدگاه ها (۸)

‌به پهنای تالار هفت آسمانپری پیکرانی، نهان در پرندبه پرواز، ...

‌من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلیچیزی نمی دانم از این د...

‌تو براے رفتـن آمده بودے!رفتـن از شهر...رفتـن از ڪافه دنج خی...

عشق آمد و رسم عقل برداشتشوق آمد و بیخ صبر برکند#سعدی

طووو پیشانی بلند تو در نور شمع‌هاآرام و رام بود چو دریای روش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط