چند سالِ پیش تویِ یکی از روزهایِ شلوغِ مترو
چند سالِ پیش تویِ یکی از روزهایِ شلوغِ مترو
کنار دختری ایستاده بودم قطار یکباره ترمز کرد
همه ریختند رویِ هم و دختر برای اینکه نیفتد
بازوی من را با انگشتانش چسبید
در یک لحظه همزمان درد و خندهام گرفت
خنده خنده گفتم چرا نیشگون میگیری
خودش را جمعوجور کرد. تندتند بازویم را بوسید
و بعد گفت نمیدونم چرا این وقتا
من بیشتر از بقیه پرت میشم کمی تپل بود و خیلی سبزه
بلند حرف میزد چشمهاش میخندید راحت بود
گفت شبی نیست که از روی تخت پرت نشم پایین
خواهرم میگه سمیرا توی زندگیِ قبلی توپ بوده
خندیدیم گفت رفتی خونه دیدی بازوت کبوده فحش بده آزادی
در عرض چند دقیقه صمیمی شده بودیم
و صدای خندهمان قطار را برداشته بود
دو ایستگاه بعد من رسیده بودم هولهول خداحافظی کردم
و پیاده شدم و حالا چند سال است که فکر میکنم با نظمم
با پیاده شدن به موقعم با تلاش برای سر وقت رسیدن
سرِ کلاس نطفهی یک دوستیِ شاد و قشنگ را در نطفه خفه کردهام
قطار رفت سمیرا هم رفت زندگی در بُدو بدوهای
به نظرِ خودمان رو به جلو خودش را از ما گرفته
چند نفر از ما کنار اتوبان میزنیم
کنار تا غروب خورشید را تماشا کنیم چند نفرمان گوشی را میگذاریم
کنار و خیره میشویم به بند انگشتان تپل یک نوزاد
چند نفرمان برای دیدن یک نمایش خیابانی دیر سر کار میرسیم
آن روز باید میگفتم من کلاس نمیرم تو هم هر جا میری نرو
بریم بشینیم توی یه کافه چرت بگیم و بخندیم
شاگرد اولی دانشگاه هیچوقت آنقدرها هم به کارم نیامد
گاهی باید گفت گور بابای مقصد مسیر را عشق است.
کنار دختری ایستاده بودم قطار یکباره ترمز کرد
همه ریختند رویِ هم و دختر برای اینکه نیفتد
بازوی من را با انگشتانش چسبید
در یک لحظه همزمان درد و خندهام گرفت
خنده خنده گفتم چرا نیشگون میگیری
خودش را جمعوجور کرد. تندتند بازویم را بوسید
و بعد گفت نمیدونم چرا این وقتا
من بیشتر از بقیه پرت میشم کمی تپل بود و خیلی سبزه
بلند حرف میزد چشمهاش میخندید راحت بود
گفت شبی نیست که از روی تخت پرت نشم پایین
خواهرم میگه سمیرا توی زندگیِ قبلی توپ بوده
خندیدیم گفت رفتی خونه دیدی بازوت کبوده فحش بده آزادی
در عرض چند دقیقه صمیمی شده بودیم
و صدای خندهمان قطار را برداشته بود
دو ایستگاه بعد من رسیده بودم هولهول خداحافظی کردم
و پیاده شدم و حالا چند سال است که فکر میکنم با نظمم
با پیاده شدن به موقعم با تلاش برای سر وقت رسیدن
سرِ کلاس نطفهی یک دوستیِ شاد و قشنگ را در نطفه خفه کردهام
قطار رفت سمیرا هم رفت زندگی در بُدو بدوهای
به نظرِ خودمان رو به جلو خودش را از ما گرفته
چند نفر از ما کنار اتوبان میزنیم
کنار تا غروب خورشید را تماشا کنیم چند نفرمان گوشی را میگذاریم
کنار و خیره میشویم به بند انگشتان تپل یک نوزاد
چند نفرمان برای دیدن یک نمایش خیابانی دیر سر کار میرسیم
آن روز باید میگفتم من کلاس نمیرم تو هم هر جا میری نرو
بریم بشینیم توی یه کافه چرت بگیم و بخندیم
شاگرد اولی دانشگاه هیچوقت آنقدرها هم به کارم نیامد
گاهی باید گفت گور بابای مقصد مسیر را عشق است.
۱۰۹.۱k
۱۲ خرداد ۱۴۰۱