.
.
تو همیشه بوی راه را دوست داشتی...بوی جاده های شب را.
میگفتی آدمها، برای رهایی از سنگینی پلک ها، همه ی شور و شوقشان را به زبان می اورند و پا به پای آهنگ های گلچین شده بلند بلند و خارج از ریتم میخوانند و خودشان به خنده می افتند.
از همان ابتدای راه، پرتقال های شسته شده و نمناک را پوست میگرفتی و پر پر دستم میدادی. طعم پرتقال ها میگذشت و تمام می شد اما، تمام راه تا مقصد، دست هایت به عطر پوست پرتقال های تازه آغشته بود. و من از همان جاده های شبِ آغشته به بوی پرتقال، عاشق مربای خلال نارنج شدم. تلخ و شیرینی اش روی زبان، خاطره ی دست های معطر تو را زنده می کند.
جاده ی شبهای زمستانی را، آن بار که لیوان آبِ خنک روی لباسم وارونه شد و سرمایش تنم را مور مور کرد خاطرت هست؟ آغوشت را گرد تنم بستی و مرا با لطافت دستهایت فشردی. و آن جاده ی زمستانی در اوج ظلمتش، خنکای دلنشینش را به دلم نشاند.
حال، من هم به جاده های شب دلبسته ام..... به رسیدنِ اول صبح، وقتی هنوز مردم شهر چشمهایشان را زیر حرارت ملایم پتو بسته نگه میدارند و ندای اول صبح را نشنیده میگیرند. من و تو، با پاهای خشک شده و چشمهای بیخواب، ما بقیِ خنده هایمان را پشت سرمان، روی قرقره های کوچک چمدانها با خود میکشیم.
و من اینگونه، عاشق مقصدِ خواب مانده مان میشوم....
و عاشق تو.
تو همیشه بوی راه را دوست داشتی...بوی جاده های شب را.
میگفتی آدمها، برای رهایی از سنگینی پلک ها، همه ی شور و شوقشان را به زبان می اورند و پا به پای آهنگ های گلچین شده بلند بلند و خارج از ریتم میخوانند و خودشان به خنده می افتند.
از همان ابتدای راه، پرتقال های شسته شده و نمناک را پوست میگرفتی و پر پر دستم میدادی. طعم پرتقال ها میگذشت و تمام می شد اما، تمام راه تا مقصد، دست هایت به عطر پوست پرتقال های تازه آغشته بود. و من از همان جاده های شبِ آغشته به بوی پرتقال، عاشق مربای خلال نارنج شدم. تلخ و شیرینی اش روی زبان، خاطره ی دست های معطر تو را زنده می کند.
جاده ی شبهای زمستانی را، آن بار که لیوان آبِ خنک روی لباسم وارونه شد و سرمایش تنم را مور مور کرد خاطرت هست؟ آغوشت را گرد تنم بستی و مرا با لطافت دستهایت فشردی. و آن جاده ی زمستانی در اوج ظلمتش، خنکای دلنشینش را به دلم نشاند.
حال، من هم به جاده های شب دلبسته ام..... به رسیدنِ اول صبح، وقتی هنوز مردم شهر چشمهایشان را زیر حرارت ملایم پتو بسته نگه میدارند و ندای اول صبح را نشنیده میگیرند. من و تو، با پاهای خشک شده و چشمهای بیخواب، ما بقیِ خنده هایمان را پشت سرمان، روی قرقره های کوچک چمدانها با خود میکشیم.
و من اینگونه، عاشق مقصدِ خواب مانده مان میشوم....
و عاشق تو.
۱.۳k
۱۰ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.