آخر اسیرت کرد این دنیای اشرافی

آخر اسیرت کرد، این دنیای اشرافی
دکتر شدی و فکر کردی قله‌ی قافی

دکتر شدی، اما چرا دردی نمی‌بینی؟
باشد! در این هذیان رهایم کن، هوالشافی

می‌دانم آخر می‌پری از بام من، وقتی
نه دام خوبی دارم و نه دانه‌ی کافی

بس ناجوانمردانه سرد است این هوا، آری
وقتی زمستان است و تو شالی نمی‌بافی

داری جهانی را که با هم خالقش بودیم،
یک‌باره ویران می‌کنی، خیلی بی‌انصافی!

آیینه ام، می‌بینم آن روزی که با حسرت،
#در_شهر می‌گردی به دنبال دل صافی

من مثل یک بازنده، خواهم رفت و می‌دانم
داری برای بازی‌ات، بازیچه ی کافی

در شعرهایم ماندگارت کرده‌ام اما
کافی‌ست دیگر، می‌روم دنبال صرافی
دیدگاه ها (۱)

محبوب مغرورم!

ای پر از عاطفه در قحط محبت با منکاش می‌شد بگشایی سر صحبت با ...

من نیامده‌ام با تو باشممن آمده‌ام تو باشمهیزم آتش نمی‌گیرد آ...

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

هنوز هیچی نشده شروع کردم

سناریو انهایپن

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط