اینم از پارت بعدی
اینم از پارت بعدی
نظر اجباریه
پارت③
٭ته یون٭
سرم روی میز بودو داشتم گریه میکردم که یهو همونجاخوابم برد.وقتی بیدار شدم سرم بیش از حد درد میکرد.دیگه نمیتونستم زیاد اینجا بمونم وسایلمو برداشتم و رفتم سمت دفتر کار داداشم در زدم ـ بفرما
رفتم تو و بهش سلام کردمو گفتم ـ داداش ح..حالم زیاد خوب نیس میشه برم خونه؟
سرشو اورد بالا و بهم گفت ـ اتفاقی افتاده ته یون؟ ـ نه ـ باشه برو ولی اگه فردا نتونستی بیای به تیفی بگو بیاد ـ باشه ـ خب میخوای بگم یکی تورو برسونه؟ ـ نه خودم میرم خب فعلا بای.
وقتی خواستم برم بیرون سرم گیج رفت تمام بدنم یهو سرد شد بعد چند ثانیه چشام سیاهی رفت و....
٭جیمین٭
همونجا نشسته بودم که یهو ته یون غش کرد وقتی دیدمش بدنم خود به خود لرزید زود رفتم پیشش بلندش کردمو بدو رفتم سمت ماشینو گذاشتمش تو ماشین و بردمش بیمارستان.خیلی تعجب کرده بودم اخه اون وقتی اومدحالش بد نبود چجور یهو حالش بد شد؟؟؟
داشتم با خودم فکر میکردم که یهو دیدم رسیدیم دم بیمارستان.ته یونو بلند کردمو بردمش تو.پرستارا هم اومدن و بردنش توی یکی از اتاقا منم نشستم رو صندلی و تو فکر فرو رفتم که بعد چند دقیقه دکتر اومد بلند شدموبهش گفتم ـ حالش چطوره به هوش اومده؟؟؟ ـ راستش نه فشارش کاملا پایینه حالشم زیاد خوش نیست ـ ینی چی؟؟؟نکنه...نکنه دیگه خوب نمیشه؟
ـ خب من دیگه هرکاری که از دستم برمیاد انجام میدم خوب شد که هیچ ولی اگه خوب نشد باید ببریش یه بیمارستان دیگه.
نشستم رو صندلی و سرمو بین دستام گرفتمو شروع کردم به اشک ریختن.همش تقصیر خودم بود نباید بهش اجازه میدادم بمونه یهو یاد تیفانی افتادم زود بهش زنگ زدم.
تیفانی ـ ا.الو بله داداش ـ تی...تیفانی ـ چی شده؟چرا صدات اینجور میلرزه اتفاقی افتاده؟
ـ تیفی..ت...ت...ته یون....
نظر اجباریه
پارت③
٭ته یون٭
سرم روی میز بودو داشتم گریه میکردم که یهو همونجاخوابم برد.وقتی بیدار شدم سرم بیش از حد درد میکرد.دیگه نمیتونستم زیاد اینجا بمونم وسایلمو برداشتم و رفتم سمت دفتر کار داداشم در زدم ـ بفرما
رفتم تو و بهش سلام کردمو گفتم ـ داداش ح..حالم زیاد خوب نیس میشه برم خونه؟
سرشو اورد بالا و بهم گفت ـ اتفاقی افتاده ته یون؟ ـ نه ـ باشه برو ولی اگه فردا نتونستی بیای به تیفی بگو بیاد ـ باشه ـ خب میخوای بگم یکی تورو برسونه؟ ـ نه خودم میرم خب فعلا بای.
وقتی خواستم برم بیرون سرم گیج رفت تمام بدنم یهو سرد شد بعد چند ثانیه چشام سیاهی رفت و....
٭جیمین٭
همونجا نشسته بودم که یهو ته یون غش کرد وقتی دیدمش بدنم خود به خود لرزید زود رفتم پیشش بلندش کردمو بدو رفتم سمت ماشینو گذاشتمش تو ماشین و بردمش بیمارستان.خیلی تعجب کرده بودم اخه اون وقتی اومدحالش بد نبود چجور یهو حالش بد شد؟؟؟
داشتم با خودم فکر میکردم که یهو دیدم رسیدیم دم بیمارستان.ته یونو بلند کردمو بردمش تو.پرستارا هم اومدن و بردنش توی یکی از اتاقا منم نشستم رو صندلی و تو فکر فرو رفتم که بعد چند دقیقه دکتر اومد بلند شدموبهش گفتم ـ حالش چطوره به هوش اومده؟؟؟ ـ راستش نه فشارش کاملا پایینه حالشم زیاد خوش نیست ـ ینی چی؟؟؟نکنه...نکنه دیگه خوب نمیشه؟
ـ خب من دیگه هرکاری که از دستم برمیاد انجام میدم خوب شد که هیچ ولی اگه خوب نشد باید ببریش یه بیمارستان دیگه.
نشستم رو صندلی و سرمو بین دستام گرفتمو شروع کردم به اشک ریختن.همش تقصیر خودم بود نباید بهش اجازه میدادم بمونه یهو یاد تیفانی افتادم زود بهش زنگ زدم.
تیفانی ـ ا.الو بله داداش ـ تی...تیفانی ـ چی شده؟چرا صدات اینجور میلرزه اتفاقی افتاده؟
ـ تیفی..ت...ت...ته یون....
۲۱.۷k
۰۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.