به لب هایم مزن قفل خموشی

به لب هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ئی ناگفته دارم

ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
  
بیا ای مرد، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را

اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را


#فروغ_فرخزاد



‌‌‌‌‌‌‌
دیدگاه ها (۳)

تا درون آمد غمش ازسینه بیرون شد نفس نازم این مهمان که ...

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنمگر شکوه ای دارم ز دل با ...

نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آیدچرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آیدب...

عشق منمرا بگیردر پناه بازوانتعمر عشقمثل عمر شمع‌ها‌ستگیسوی پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط