ممنونم که از من فاصله می گیری و این قابلیت را داری که تا
ممنونم که از من فاصله میگیری و این قابلیت را داری که تا همیشه دوستت داشتهباشم، که اگر نزدیک میشدی شاید بدون عشق ماندهبودم تمام این سالها...
ممنونم که در درستترین جای ممکنِ زندگیام ایستادهای و از دور مرا تماشا میکنی و به سمتت که میدوم، غیب میشوی.
ممنون که سکوت میکنی و از یک جایی به بعد اجازه ندادی بفهمم چقدر دوستم داری و من این احساس سرخوشیِ آمیخته با شک، را چقدر دوست دارم!!!
باید این احساس میبود تا برای آدمِ بهتری شدن، مثل دیوانهها به جلو، خیز بردارم، که از قلههای سخت و سنگیِ روزگار بروم بالا و گاهی پایین را نگاه کنم و ببینم سرت را بالا گرفتهای و با نگاهت انگار جسارت مرا تحسین میکنی.
تمام این سالها شدهام یک طفل کوچک دبستانی که قلم به دست گرفته و با جدیت تمام، روی کاغذش نقاشی میکشد، از فرط تمرکز، زبانش را حول محور دهان میچرخاند و زیر چشمی معلمش را برانداز میکند تا شاید از نگاه با صلابت او، تایید بگیرد و تشویق شود به ادامه. تو حرف نمیزنی و من محکمتر میکشم، صفحات دفترم را ورق میزنم و عمیقتر تلاش میکنم، آنقدر که صدای تحسین تو را بشنوم، آنقدر که سایهی پر محبت تو را بالای سرم حس کنم که دست میکشی روی سرم، مرا به بچههای دیگر نشان میدهی و به من افتخار میکنی...
تو حرف نمیزدی و هرچه به سمتت میدویدم دورتر میرفتی چرا که باور داشتی آدمی مثل مرا که به هرچیز اراده کرده رسیده، اراده کردن و نرسیدن است که میسازد.
تو میدانستی باید برای آدم لجوج و سرتقی مثل من، دست نیافتنی بود.
تو مرا بهتر از خودم میشناختی، تو میدانستی از تو که دور باشم، تا آخر عمرم دلیلی دارم برای ایستادن، تلاش کردن و ادامه دادن.
سرکشترین تمایل من! خوب میکنی که سکوت میکنی و از من دور میشوی...
از آنان که رسیدهاند و در آغوش کشیدهاند پرسیدم؛
رسیدن به بعضی خواستهها، تشویقها و آدمها، انگیزه و هیجان آدم را سرکوب میکند...
آدمها نیاز دارند گاهی بخواهند،
اما نداشتهباشند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
ممنونم که در درستترین جای ممکنِ زندگیام ایستادهای و از دور مرا تماشا میکنی و به سمتت که میدوم، غیب میشوی.
ممنون که سکوت میکنی و از یک جایی به بعد اجازه ندادی بفهمم چقدر دوستم داری و من این احساس سرخوشیِ آمیخته با شک، را چقدر دوست دارم!!!
باید این احساس میبود تا برای آدمِ بهتری شدن، مثل دیوانهها به جلو، خیز بردارم، که از قلههای سخت و سنگیِ روزگار بروم بالا و گاهی پایین را نگاه کنم و ببینم سرت را بالا گرفتهای و با نگاهت انگار جسارت مرا تحسین میکنی.
تمام این سالها شدهام یک طفل کوچک دبستانی که قلم به دست گرفته و با جدیت تمام، روی کاغذش نقاشی میکشد، از فرط تمرکز، زبانش را حول محور دهان میچرخاند و زیر چشمی معلمش را برانداز میکند تا شاید از نگاه با صلابت او، تایید بگیرد و تشویق شود به ادامه. تو حرف نمیزنی و من محکمتر میکشم، صفحات دفترم را ورق میزنم و عمیقتر تلاش میکنم، آنقدر که صدای تحسین تو را بشنوم، آنقدر که سایهی پر محبت تو را بالای سرم حس کنم که دست میکشی روی سرم، مرا به بچههای دیگر نشان میدهی و به من افتخار میکنی...
تو حرف نمیزدی و هرچه به سمتت میدویدم دورتر میرفتی چرا که باور داشتی آدمی مثل مرا که به هرچیز اراده کرده رسیده، اراده کردن و نرسیدن است که میسازد.
تو میدانستی باید برای آدم لجوج و سرتقی مثل من، دست نیافتنی بود.
تو مرا بهتر از خودم میشناختی، تو میدانستی از تو که دور باشم، تا آخر عمرم دلیلی دارم برای ایستادن، تلاش کردن و ادامه دادن.
سرکشترین تمایل من! خوب میکنی که سکوت میکنی و از من دور میشوی...
از آنان که رسیدهاند و در آغوش کشیدهاند پرسیدم؛
رسیدن به بعضی خواستهها، تشویقها و آدمها، انگیزه و هیجان آدم را سرکوب میکند...
آدمها نیاز دارند گاهی بخواهند،
اما نداشتهباشند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
۱.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰