مرحوم حاج محمد مداح از ذاکرین با اخلاص امام حسین علیه الس
مرحوم حاج محمد مداح از ذاکرین با اخلاص امام حسین علیه السلام در کتاب سفرنامه کربلا می نویسد:
در سال 1328 شمسی که به کربلا مشرف شده بودم. یکی از منبری های کربلا منو به منزل خودش دعوت کرد در ضمن صحبتها و گفتگوها گفت: پدر من پشت تلّ زینبیه مغازه نانوایی داشت. می گفت: یه سال کربلا بارون نیومد و تو کربلا گندم کمیاب شد از طرفی نزدیک ایام اربعین بود و همه نانواهای کربلا نگران این بودن که امسال تکلیف زائرین اربعین با کمبود آرد و نان چی می شه.
چند روز به اربعین مونده بود که یه نفر اومد و گفت: من دلال آرد هستم. آرد می خای؟ گفتم آره. گفت: بیا بریم. منو با خودش به یه انبار بزرگ پشت خیمه گاه برد، کیسه های آرد زیادی اونجا بود گفت: هر چه می خای آرد بردار گفتم پول زیادی ندارم گفت: اشکالی نداره اینا آدمای خوبی هستن و باهات کنار میان تا پول بیاد دستت.
یه مقدار آرد برای خودم خریدم و یه مقدار هم برای نانواهای دیگه. آردها را به مغازه بردم و به رفقای نانوا گفتم: بیایید یه آرد خوبی پیدا کردم و برای شما هم خریدم. اونها گفتن اتفاقا ما هم برای خودمون خریدیم و هم برای تو.
آردها را نان کردیم و اون سال اربعین به خوبی گذشت و پول آردها را هم دادیم و آنها هم چیزی نگفتن که چرا پول را دیر آوردین.
سال دیگر به لطف خدا باراان مفصلی اومد و و گندم زیادی به دست اومد و من هم گندم زیادی خریدم.
بعد از ایام اربعین گندمها زیاد اومد. همون دلال سال قبل اومد و گفت: اگه گندم زیاد داری مشتری دارم براش. قبول کردم و گندمها را خرید و گندمها را بردن ولی نفهمیدم که این خریدارهای گندم کی بودند و گندمها را کجا می برن.
وقتی گندمها را بردن یادم اومد که تمام پولهامو تو یکی از کیسه آردها گذاشته بودم با خودم گفتم ای وای دیدی چی شد؟
پولی که توی کیسه های آرد مخفی کرده بودم چندین برابر پول گندمها بود. تو همین فکرها بودم که دیدم دلال و یکی از همون خریدارای گندم رسیدن. به دلال آرد گفتم: من یه امانتی توی کیسه های گندم داشتم میشه منو ببرید تو انبار گندمها؟
گفت بیا بریم. باز منو به همون انبار گندم پشت خیمه گاه برد. نزدیک غروب بود دیدم یه بیابون پر از کیسه های گندم اونجا بود و همه کیسه ها هم شبیه هم.
تو این فکر بودم که حالا من کیسه ای که پولهام رو توش گذاشتم چطور پیدا کنم؟ خریدار گندم اومد دست منو گرفت و برد بالای سر همون کیسهای که پولهام توش بود درب کیسه رو باز کرد دستمو بردم داخل کیسه و پولهام رو برداشتم. به خاطر پول زیادی که دنبالم بود عجله داشتم خودم رو به منزل برسونم که اون شخص گفت نمیزارم شام نخورده از اینجا بری. هر چه اصرار کردم و بهانه آوردم قبول نکرد و گفت ما رسم داریم اگه کسی موقع شام یا ناهار بر ما وارد بشه باید غذا بخوره و بره.
بعد از خوردن شام دومرتبه پدرم برای رفتن به منزل از جا بلند میشه که صاحب خونه میگه الآن دروازه های کربلا را بستن امشب پیش ما بمون فردا صبح برو.
من اصرار کردم وقتی دید نگران و ناراحت هستم گفت بیا بریم. تا دم دروازه اومدیم دیدم در بسته است باز هم گفت امشب را پیش ما بمون گفتم زن و بچه هام نگرانم هستن باید برم وقتی اصرار من رو دید دستش را برد زیر درب دروازه و به آسونی در را بالا برد و به من گفت: بفرما برو.
تعجب کردم از اینکه این درب بزرگ را به آسونی بالا برد فهمیدم اینها آدمهای عادی نیستند و به قول شاعر زآب و خاک دگر و شهر دیار دگرند. من که تا حالا به فکر پولهای زیادی بودم که دنبالم بود و برای رفتن عجله داشتم بی خیال پولها شدم و بهش گفتم: تو را به حق این بزرگوار و مادرش حضرت زهرا علیها السلام قسم میدم بگو شماها کی هستین؟
گفت ما عده ای از ملائکه هستیم به صورت انسان که مأمور تأمین گندم و آرد برای زائرین امام حسین علیه السلام هستیم، عده ای از ما هم مأمور آب و یه عده هم مأمور جا و مکان زائرین هستن. فطرس ملک هم مأمور رساندن سلام شیعیان به امام حسین علیه السلام هست.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
کانال مسیر ملکوت
https://telegram.me/joinchat/CBdEdD7h5UpXDRCnTKzG3A
#داستان_های_مذهبی
در سال 1328 شمسی که به کربلا مشرف شده بودم. یکی از منبری های کربلا منو به منزل خودش دعوت کرد در ضمن صحبتها و گفتگوها گفت: پدر من پشت تلّ زینبیه مغازه نانوایی داشت. می گفت: یه سال کربلا بارون نیومد و تو کربلا گندم کمیاب شد از طرفی نزدیک ایام اربعین بود و همه نانواهای کربلا نگران این بودن که امسال تکلیف زائرین اربعین با کمبود آرد و نان چی می شه.
چند روز به اربعین مونده بود که یه نفر اومد و گفت: من دلال آرد هستم. آرد می خای؟ گفتم آره. گفت: بیا بریم. منو با خودش به یه انبار بزرگ پشت خیمه گاه برد، کیسه های آرد زیادی اونجا بود گفت: هر چه می خای آرد بردار گفتم پول زیادی ندارم گفت: اشکالی نداره اینا آدمای خوبی هستن و باهات کنار میان تا پول بیاد دستت.
یه مقدار آرد برای خودم خریدم و یه مقدار هم برای نانواهای دیگه. آردها را به مغازه بردم و به رفقای نانوا گفتم: بیایید یه آرد خوبی پیدا کردم و برای شما هم خریدم. اونها گفتن اتفاقا ما هم برای خودمون خریدیم و هم برای تو.
آردها را نان کردیم و اون سال اربعین به خوبی گذشت و پول آردها را هم دادیم و آنها هم چیزی نگفتن که چرا پول را دیر آوردین.
سال دیگر به لطف خدا باراان مفصلی اومد و و گندم زیادی به دست اومد و من هم گندم زیادی خریدم.
بعد از ایام اربعین گندمها زیاد اومد. همون دلال سال قبل اومد و گفت: اگه گندم زیاد داری مشتری دارم براش. قبول کردم و گندمها را خرید و گندمها را بردن ولی نفهمیدم که این خریدارهای گندم کی بودند و گندمها را کجا می برن.
وقتی گندمها را بردن یادم اومد که تمام پولهامو تو یکی از کیسه آردها گذاشته بودم با خودم گفتم ای وای دیدی چی شد؟
پولی که توی کیسه های آرد مخفی کرده بودم چندین برابر پول گندمها بود. تو همین فکرها بودم که دیدم دلال و یکی از همون خریدارای گندم رسیدن. به دلال آرد گفتم: من یه امانتی توی کیسه های گندم داشتم میشه منو ببرید تو انبار گندمها؟
گفت بیا بریم. باز منو به همون انبار گندم پشت خیمه گاه برد. نزدیک غروب بود دیدم یه بیابون پر از کیسه های گندم اونجا بود و همه کیسه ها هم شبیه هم.
تو این فکر بودم که حالا من کیسه ای که پولهام رو توش گذاشتم چطور پیدا کنم؟ خریدار گندم اومد دست منو گرفت و برد بالای سر همون کیسهای که پولهام توش بود درب کیسه رو باز کرد دستمو بردم داخل کیسه و پولهام رو برداشتم. به خاطر پول زیادی که دنبالم بود عجله داشتم خودم رو به منزل برسونم که اون شخص گفت نمیزارم شام نخورده از اینجا بری. هر چه اصرار کردم و بهانه آوردم قبول نکرد و گفت ما رسم داریم اگه کسی موقع شام یا ناهار بر ما وارد بشه باید غذا بخوره و بره.
بعد از خوردن شام دومرتبه پدرم برای رفتن به منزل از جا بلند میشه که صاحب خونه میگه الآن دروازه های کربلا را بستن امشب پیش ما بمون فردا صبح برو.
من اصرار کردم وقتی دید نگران و ناراحت هستم گفت بیا بریم. تا دم دروازه اومدیم دیدم در بسته است باز هم گفت امشب را پیش ما بمون گفتم زن و بچه هام نگرانم هستن باید برم وقتی اصرار من رو دید دستش را برد زیر درب دروازه و به آسونی در را بالا برد و به من گفت: بفرما برو.
تعجب کردم از اینکه این درب بزرگ را به آسونی بالا برد فهمیدم اینها آدمهای عادی نیستند و به قول شاعر زآب و خاک دگر و شهر دیار دگرند. من که تا حالا به فکر پولهای زیادی بودم که دنبالم بود و برای رفتن عجله داشتم بی خیال پولها شدم و بهش گفتم: تو را به حق این بزرگوار و مادرش حضرت زهرا علیها السلام قسم میدم بگو شماها کی هستین؟
گفت ما عده ای از ملائکه هستیم به صورت انسان که مأمور تأمین گندم و آرد برای زائرین امام حسین علیه السلام هستیم، عده ای از ما هم مأمور آب و یه عده هم مأمور جا و مکان زائرین هستن. فطرس ملک هم مأمور رساندن سلام شیعیان به امام حسین علیه السلام هست.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
کانال مسیر ملکوت
https://telegram.me/joinchat/CBdEdD7h5UpXDRCnTKzG3A
#داستان_های_مذهبی
۲.۹k
۲۳ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.