+خوبی؟!
+خوبی؟!
کوک همونطور خودشو جمع کرده بود جوابشو داد...
-ن...نه... درد دارم..
ته برگشت سمت کوک و اونو کشوند تو بغلش..
+کجات؟!دلت؟!یا...
کوک سریع پرید وسط حرف تهیونگ..
-اره آره دلممم
ته تکخندی زد...کوک رو بیشتر تو بغلش فشرد و موهاش رو بوسید...
+جونگ کوکا... لطفاً سعی نکن اون روی منو ببینی..
-منظورت چیه؟!
+هیچی...منظور خاصی نداشتم...
ولی تهیونگ میترسید... میترسید کوک درباره اون مرد دروغ گفته باشه و هنوزم زنده باشه..باید میفهمید کی اون عکس رو فرستاده؛
(شنبه ۷:۰۰صبح)
کوک رفته بود بار و تهیونگ هم حاضر شده بود تا بره سر کارش..
گوشیش رو برداشت و رفت بیرون...
+الو...کجایی؟!بیا دفترم کارت دارم...
گوشی رو قطع کرد و با سرعت رفت سمت دفترش...
(یه ربع بعد)
+این عکسو ببین...مرده برات آشنا نیست؟!
گوشی رو داد به هوسوک تا عکس رو ببینه...
=نه ولی..اون پسره..همونی که تو اون بار کار میکنه نیس؟!...
لبخند تلخی زد و با صدای آرومی گفت
+آره میدونم..پسر منه:)
هوسوک سرشو آورد بالا..
=پسر..تو؟!یعنی چی؟
+یعنی باهاش تو رابطم الان... بیخیال این..باید پیداش کنم مرده رو!
=از کجا دقیقا باید پیداش کنیم وقتی فقط میدونیم قیافش چه شکلیه؟!!
ته نفسشو سنگین داد بیرون و با دستش موهاش رو عقب برد...
+نمیدونم..ولی هرچی که هس...باید پیداش کنم...
گفت کتش رو برداشت و با هوسوک رفت بیرون..
(ویو جونگ کوک)
اگه میفهمید بهش دروغ گفتم...اگه میفهمید قبل اون با یکی بودم...تنها دروغی که راجب این ماجرا بهش نگفته بودم این بود که باهاش رابطه نداشتم...
امیدوارم حرفامو باور کرده باشه:)
تو همین فکرا بود که یه نفر اومد داخل...
-خوش اوم...
با دیدن مرد حرفشو خورد...
-تو...اینجا چه غلطی میکنی؟!
مرد با نیشخند جوابشو داد...
(مرده اسمش لی سوک بود علامتش )
به به...جئون کوچولو...چه خبر؟!
-گمشو بیرون از اینجا...
`چرا؟!چرا باید برم بیرون؟!
و قدم قدم نزدیک کوک میشد...
راوی: لی سوک کسیه که کوک قبلاً باهاش تو رابطه بوده ولی چون فهمید فقط میخواسته ازش سو استفاده کنه کوک باهاش بهم زد)
چند پارت باشه؟!
حمایت؟!✨
کوک همونطور خودشو جمع کرده بود جوابشو داد...
-ن...نه... درد دارم..
ته برگشت سمت کوک و اونو کشوند تو بغلش..
+کجات؟!دلت؟!یا...
کوک سریع پرید وسط حرف تهیونگ..
-اره آره دلممم
ته تکخندی زد...کوک رو بیشتر تو بغلش فشرد و موهاش رو بوسید...
+جونگ کوکا... لطفاً سعی نکن اون روی منو ببینی..
-منظورت چیه؟!
+هیچی...منظور خاصی نداشتم...
ولی تهیونگ میترسید... میترسید کوک درباره اون مرد دروغ گفته باشه و هنوزم زنده باشه..باید میفهمید کی اون عکس رو فرستاده؛
(شنبه ۷:۰۰صبح)
کوک رفته بود بار و تهیونگ هم حاضر شده بود تا بره سر کارش..
گوشیش رو برداشت و رفت بیرون...
+الو...کجایی؟!بیا دفترم کارت دارم...
گوشی رو قطع کرد و با سرعت رفت سمت دفترش...
(یه ربع بعد)
+این عکسو ببین...مرده برات آشنا نیست؟!
گوشی رو داد به هوسوک تا عکس رو ببینه...
=نه ولی..اون پسره..همونی که تو اون بار کار میکنه نیس؟!...
لبخند تلخی زد و با صدای آرومی گفت
+آره میدونم..پسر منه:)
هوسوک سرشو آورد بالا..
=پسر..تو؟!یعنی چی؟
+یعنی باهاش تو رابطم الان... بیخیال این..باید پیداش کنم مرده رو!
=از کجا دقیقا باید پیداش کنیم وقتی فقط میدونیم قیافش چه شکلیه؟!!
ته نفسشو سنگین داد بیرون و با دستش موهاش رو عقب برد...
+نمیدونم..ولی هرچی که هس...باید پیداش کنم...
گفت کتش رو برداشت و با هوسوک رفت بیرون..
(ویو جونگ کوک)
اگه میفهمید بهش دروغ گفتم...اگه میفهمید قبل اون با یکی بودم...تنها دروغی که راجب این ماجرا بهش نگفته بودم این بود که باهاش رابطه نداشتم...
امیدوارم حرفامو باور کرده باشه:)
تو همین فکرا بود که یه نفر اومد داخل...
-خوش اوم...
با دیدن مرد حرفشو خورد...
-تو...اینجا چه غلطی میکنی؟!
مرد با نیشخند جوابشو داد...
(مرده اسمش لی سوک بود علامتش )
به به...جئون کوچولو...چه خبر؟!
-گمشو بیرون از اینجا...
`چرا؟!چرا باید برم بیرون؟!
و قدم قدم نزدیک کوک میشد...
راوی: لی سوک کسیه که کوک قبلاً باهاش تو رابطه بوده ولی چون فهمید فقط میخواسته ازش سو استفاده کنه کوک باهاش بهم زد)
چند پارت باشه؟!
حمایت؟!✨
۲.۶k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.