دیگه نتونست حرفی بزنه و فقط گذاشت اشکاش سرازیر بشه...
دیگه نتونست حرفی بزنه و فقط گذاشت اشکاش سرازیر بشه...
تهیونگ فقط از یه چیز عصبی بود...چرا بهش دروغ گفته که اون مرد مرده؟!
برعکس انتظار با آرامش رانندگی میکرد ولی از قیافش خشم و عصبانیت میریخت...
سرشو برگردوند سمت تهیونگ...اشکاش رو پاک کرد و به خودش جرات حرف زدن داد...
-ت..تهیونگ من..واقعا نمیخواستم اینطوری بشه...
جوابی نشنید...
-فقط میترسیدم...که اگه بری پیشش بلایی سرت بیاره...همین..
تهیونگ از خشم پوزخندی زد...دوتا دستاشو گذاشت رو فرمون و یه بار محکم کوبوند دستاشو رو فرمون ماشین...
بهت گفتم...کاری نکن اون روی منو ببینی جئون جونگ کوک..
از حرف ته ناخودآگاه ترسید و همزمان اشکاش ریختن...
-ت..تهیونگ...من معذرت میخوام..
چند ثانیه سکوت کرد...اخلاق تهیونگ رو تو همون چند روز فهمیده بود...
-خواهش میکنم...با بی محلی تنبیهم نکن...
و هق هقاش بلند شدن...
از بچگی بی محلی های پدر مادرش و دوستاش براش کافی بودن...از اونا گذشت ولی تهیونگ...نمیتونست با بی محلی کردنش کنار بیاد...
باش..برای تنبیه همین کار رو میکنم...
جوابی نداد و همونطوری گریش شدید تر شد...
(بیست مین بعد)
تنها تو خونه پایین تختش نشسته بود و زانوهاش رو تو خودش جمع کرده بود...نباید دروغ میگفت..این تاوان کاریه که خودش انجام داده بود:)
-ولی...این بی محلی...تا کی ادامه داره؟!
با خودش گفت و گریش شدید تر شد...
(ویو تهیونگ)
رفت سمت دفترش..با سرعت میروند...
رسید و رفت سمت دفترش..در رو باز کرد و هوسوک رو دید که رو مبل رو به روی لی سوک نشسته...
=عا..اومدی...بیا بشین..
تهیونگ چیزی نگفت و اومد سمت لی سوک و سیلی به شدت سیلی که لی سوک به صورت کوک زده بود زد...
چی فک کردی با خودت؟!فکر کردی بعد تو کسی رو نداره؟!
لی سوک خندش گرفت...
هه...انقد که ننه باباش بی محلی میکردن و با کسی دوست نمیشد فک کردم نداره استاد!
تهیونگ چند ثانیه ساکت موند...
مطمئنم توام نمیتونی تحملش کنی...
خفه میشی یا نه؟!
روش رو سمت هوسوک برگردوند...
ببرش تو اتاق c...اونجا یکم آدمش کن بعد ببینم چیکار میکنم با این..
و رفت نشیت پشت میزش و هوسوک هم با زور لی سوک رو برد...
«مطمئنم توام نمیتونی تحملش کنی...»
تو مغزش حرفاش اکو میشد...نمیدونست چیکار کنه ولی تصمیم گرفته بود امروز رو تا صب فردا نره خونه...اینجوری برای کوک هم بهتر بود...
بخونید بازم دارم مینویسم ✨
تهیونگ فقط از یه چیز عصبی بود...چرا بهش دروغ گفته که اون مرد مرده؟!
برعکس انتظار با آرامش رانندگی میکرد ولی از قیافش خشم و عصبانیت میریخت...
سرشو برگردوند سمت تهیونگ...اشکاش رو پاک کرد و به خودش جرات حرف زدن داد...
-ت..تهیونگ من..واقعا نمیخواستم اینطوری بشه...
جوابی نشنید...
-فقط میترسیدم...که اگه بری پیشش بلایی سرت بیاره...همین..
تهیونگ از خشم پوزخندی زد...دوتا دستاشو گذاشت رو فرمون و یه بار محکم کوبوند دستاشو رو فرمون ماشین...
بهت گفتم...کاری نکن اون روی منو ببینی جئون جونگ کوک..
از حرف ته ناخودآگاه ترسید و همزمان اشکاش ریختن...
-ت..تهیونگ...من معذرت میخوام..
چند ثانیه سکوت کرد...اخلاق تهیونگ رو تو همون چند روز فهمیده بود...
-خواهش میکنم...با بی محلی تنبیهم نکن...
و هق هقاش بلند شدن...
از بچگی بی محلی های پدر مادرش و دوستاش براش کافی بودن...از اونا گذشت ولی تهیونگ...نمیتونست با بی محلی کردنش کنار بیاد...
باش..برای تنبیه همین کار رو میکنم...
جوابی نداد و همونطوری گریش شدید تر شد...
(بیست مین بعد)
تنها تو خونه پایین تختش نشسته بود و زانوهاش رو تو خودش جمع کرده بود...نباید دروغ میگفت..این تاوان کاریه که خودش انجام داده بود:)
-ولی...این بی محلی...تا کی ادامه داره؟!
با خودش گفت و گریش شدید تر شد...
(ویو تهیونگ)
رفت سمت دفترش..با سرعت میروند...
رسید و رفت سمت دفترش..در رو باز کرد و هوسوک رو دید که رو مبل رو به روی لی سوک نشسته...
=عا..اومدی...بیا بشین..
تهیونگ چیزی نگفت و اومد سمت لی سوک و سیلی به شدت سیلی که لی سوک به صورت کوک زده بود زد...
چی فک کردی با خودت؟!فکر کردی بعد تو کسی رو نداره؟!
لی سوک خندش گرفت...
هه...انقد که ننه باباش بی محلی میکردن و با کسی دوست نمیشد فک کردم نداره استاد!
تهیونگ چند ثانیه ساکت موند...
مطمئنم توام نمیتونی تحملش کنی...
خفه میشی یا نه؟!
روش رو سمت هوسوک برگردوند...
ببرش تو اتاق c...اونجا یکم آدمش کن بعد ببینم چیکار میکنم با این..
و رفت نشیت پشت میزش و هوسوک هم با زور لی سوک رو برد...
«مطمئنم توام نمیتونی تحملش کنی...»
تو مغزش حرفاش اکو میشد...نمیدونست چیکار کنه ولی تصمیم گرفته بود امروز رو تا صب فردا نره خونه...اینجوری برای کوک هم بهتر بود...
بخونید بازم دارم مینویسم ✨
۳.۱k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.