جملات زیر بخشی از خاطرات منتشر نشده در مورد نحوه شهادت محمدرضا شفیعی شهیدی ...

…۱
جملات زیر بخشی از خاطرات منتشر نشده در مورد نحوه شهادت محمدرضا شفیعی (شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) است که حسین محمدی مفرد، از غواصان «لشکر 5 نصر» و واحد تخریب در دوران دفاع مقدس بیان کرده است.
محمدی مفرد که چهارم دی ماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمده بود خاطراتی از نحوه شهادت شهید شفیعی را بیان کرد.
عملیات کربلای 4 سوم دی ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد و در صبح دهم دی ماه همان سال توسط دشمن اسیر شدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از اذیت و شکنجه های بسیار، ششم دی ماه به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم.
…۲
به سرباز عراقی گفت عکس صدام را پایین بیاور از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت من می گذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود اتفاقات ساعات اولیه حضور در بیمارستان را به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید شفیعی است که در تخت سمت چپ من بستری شده بود. بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای او بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود اما من هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمگین و ناراحت بودم چون از سرنوشت آینده ام اگاهی نداشتم؛بنابراین سکوت را بهتر می دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه می کردم.
…۳
ساعت بین 4 و 5 بعدازظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز می گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره می گفت: نه نه. این حرف ها را نزن که سرت را می برند و سر من را هم می برند ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می گفت و درود بر خمینی را می گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
…۴
من از صحبت های محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را می شناسی که اینقدر راحت با او حرف می زدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت می کردی؟. گفت: من از کسی ترسی ندارم. به عراقی ها گفته ام که پاسدار هستم. این عراقی ها هستند که باید از من بترسند.
آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت می کرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.
من محمدرضا هستم
با توجه به داروهایی که خورده بودم به خواب رفتم. نمی دانم چه مقدار زمان بود که ناله های محمدرضا از خواب بیدارم کرد. پرسید چه شده؟ گفت: درد دارم. بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش می پیچید و عراقی ها را صدا می کرد که کمکش کنند. پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت.
…۵
اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که گفت:اسمت چیست؟ گفتم:حسین. گفت: حسین من زنده نمی مانم جراحت من بسیار زیاد است. من را فراموش نکن. من محمدرضا پاسدار و بچه شهر قم هستم. اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: لطفا بگیر بخواب... . دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم چون از حرف های محمدرضا دلم به یکباره گرفت.
غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.
با این سخنان محمدرضا، چشمانم را اشک گرفت. من که فقط 14 سال سن داشتم، درد جراحتم را فراموش کرده بودم و اشک می ریختم. به حال تنهایی وغربت گریه می کردم. آنقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعت 3 صبح بود که با ناله های محمدرضا از خواب بیدار شدم.
…۶
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم...
کاری از دستم ساخته نبود و فقط نگاه به او می کردم که درد می کشد. پرستار مجددا آمد و به محمدرضا آمپول آرام بخش زد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمدرضا شروع به صحبت کردن کردم. البته چیز زیادی از آن حرف ها یادم نمی آید ولی مهمترین حرف ها این بود که چرا اینقدر راحت حرف می زنی؟ چرا فکر می کنی گفتن این حرف ها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمی کنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!
فرار کن
محمدرضا گفت: چرا. حق با تو است اما من با همه فرق دارم. من بزرگ نشدم که بترسم. بزرگ نشدم که اسیر باشم. من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور می کردم تا من را فراری دهد.
…۷
من در اسارت یا می میرم یا فرار می کنم و از تو هم می خواهم که تا توان پاهایت هست در اسا
دیدگاه ها (۶)

یک نفر گفت خدا کاش 'عاشق' بشوم... شد و در پیچ و خم...

ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری ب...

خنده های یک «یاغی» «مهدی محمدحسین یاغی» به تاریخ اول فروردین...

مداومت بر دعای معرفت:اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّک...

۹۵۵ روز … خیلیهاصلا شما روز و ماه و سال رو ول کن ، از ۱ تا ۹...

۹۵۵ روز … خیلیهاصلا شما روز و ماه و سال رو ول کن ، از ۱ تا ۹...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط