هشت سالم بود
هشت سالم بود
روز تولدم...
مامان از صبح با کلی شوق واشتیاق واسم کیک پخته بود ...
خیلی خوشحال بودم
شب قرار بود تموم دوستام بیان تا تولد منو جشن بگیریم..
بابا نبود..
هیچوقت نبود...
ولی به جاش مامان هم پدر بود همـ مادر...
مامان منو دوست داشت ..
عشق وتوی بند بند چشمای چین خوردش میشد دید ...
کیک اماده شد ...
همون کیک کاکائویی مورد علاقم
دوستامم اومده بودن..
همه جا پربود از بادکنک و تزئینات رنگی
مامان کیک و اورد ..
اما..
نبود ...
شمع نداشت ..
یه سوال مثل خوره افتاده بود به جونم...
حالا وقتی ارزوکردم چیوفوت کنم؟
زدم زیر گریه ...
مامان رفت و دوتا شمع قدیمی اورد .. وگذاشت روی کیک
گریم شدت گرفت
داد زدم
من اینارو نمیخوام...
اینا استفاده شدن...
مامان هر چی سعی کرد ارومم کنه فایده نداشت...
عادتم بود..
با گریه هر چی که میخواستمو بدست میوردم..
و چه عادت بدی داشتم...
کمی بعد مامان رفته بود..
یه ساعت گذشت...
دوساعت...
کم کم همه رفتن ..
فقط من مونده بودم و یه کیک شکلاتی اب شده ...
اشکامو پاککردم ..
رفتم بیرون ..
دیوانه وارکوچه هارومیگشتم...
تا اینکه موقع برگشت...
نگاهم کشیده شد سمت خیابون اصلی..
همه جمع شده بودن..
ماشین پلیس وامبولانس وازـهمینجاهم میدیدم..
رفتم جلوو....
پاهای کوچیکم توی اون سرما مثل بید میلرزید...
چشمام لبریز بود از اشک..
فقط تنها چیزی که دیدم
جسم خونیو بیجون مادرم بود...
دیگع گریه نمیکردم..
رفتم جلو ...
هیچکس جلومو نگرفت...
انگار میدونستن اینی که توی این بارون روی زمین خوابیده
مامان خوشگل منه...
نشستم روی زمین خیس از بارون..
خواستم دستاشو تو دستام بگیرم اما...
ازلای انگشتای ظریفش..
هشتا شمع افتاد...
شمعایی که آخر روی خاکش روشنشون کردم...
حالا دیگه فقط یه آرزو داشتم...
اینکه مادرمو
فقط یهبار
فقط یه بار دیگه ببینمش...
#شیماسهرابی💕
@shimasohrabi
روز تولدم...
مامان از صبح با کلی شوق واشتیاق واسم کیک پخته بود ...
خیلی خوشحال بودم
شب قرار بود تموم دوستام بیان تا تولد منو جشن بگیریم..
بابا نبود..
هیچوقت نبود...
ولی به جاش مامان هم پدر بود همـ مادر...
مامان منو دوست داشت ..
عشق وتوی بند بند چشمای چین خوردش میشد دید ...
کیک اماده شد ...
همون کیک کاکائویی مورد علاقم
دوستامم اومده بودن..
همه جا پربود از بادکنک و تزئینات رنگی
مامان کیک و اورد ..
اما..
نبود ...
شمع نداشت ..
یه سوال مثل خوره افتاده بود به جونم...
حالا وقتی ارزوکردم چیوفوت کنم؟
زدم زیر گریه ...
مامان رفت و دوتا شمع قدیمی اورد .. وگذاشت روی کیک
گریم شدت گرفت
داد زدم
من اینارو نمیخوام...
اینا استفاده شدن...
مامان هر چی سعی کرد ارومم کنه فایده نداشت...
عادتم بود..
با گریه هر چی که میخواستمو بدست میوردم..
و چه عادت بدی داشتم...
کمی بعد مامان رفته بود..
یه ساعت گذشت...
دوساعت...
کم کم همه رفتن ..
فقط من مونده بودم و یه کیک شکلاتی اب شده ...
اشکامو پاککردم ..
رفتم بیرون ..
دیوانه وارکوچه هارومیگشتم...
تا اینکه موقع برگشت...
نگاهم کشیده شد سمت خیابون اصلی..
همه جمع شده بودن..
ماشین پلیس وامبولانس وازـهمینجاهم میدیدم..
رفتم جلوو....
پاهای کوچیکم توی اون سرما مثل بید میلرزید...
چشمام لبریز بود از اشک..
فقط تنها چیزی که دیدم
جسم خونیو بیجون مادرم بود...
دیگع گریه نمیکردم..
رفتم جلو ...
هیچکس جلومو نگرفت...
انگار میدونستن اینی که توی این بارون روی زمین خوابیده
مامان خوشگل منه...
نشستم روی زمین خیس از بارون..
خواستم دستاشو تو دستام بگیرم اما...
ازلای انگشتای ظریفش..
هشتا شمع افتاد...
شمعایی که آخر روی خاکش روشنشون کردم...
حالا دیگه فقط یه آرزو داشتم...
اینکه مادرمو
فقط یهبار
فقط یه بار دیگه ببینمش...
#شیماسهرابی💕
@shimasohrabi
۲.۴k
۰۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.