به زمین میزنی و میشکنی
به زمین میزنی و میشکنی....
عاقبت شیشه ی امیدی را...
سخت مغروری و میسازی سرد...
در دلی آتش جاویدی را....
دیدمت وای چه دیداری وای...
این چه دیدار دل آزاری بود....
بی گمان برده ای از یاد آن عهد...
که مرا با تو سرو کاری بود....
این چه عشقیست که در دل دارم...
من از این عشق چه حاصل دارم....
میگریزی ز من و در طلبت...
باز هم...کوشش باطل دارم....
باز لبهای عطش کرده ی من....
عشق سوزان تو را میجوید....
میتپد قلبم و با هر نفسی....
قصه ی عشق تو را میگوید....
آتش عشق به چشمت یک دم....
جلوه ای کرد و سرابی گردید.....
تا مرا واله و بی سامان دید....
نقش افتاده بر آبی گردید....
سینه ای تا که بر آن سر بنهم....
دامنی تا که بر آن ریزم اشک...
آه آنکه غم عشقت نیست....
میبرم بر تو و بر قلبت رشک....
به زمین میزنی و میشکنی....
عاقبت شیشه ی امیدی را....
سخت مغروری و میسازی سرد....
در دلم آتش جاویدی را....
عاقبت شیشه ی امیدی را...
سخت مغروری و میسازی سرد...
در دلی آتش جاویدی را....
دیدمت وای چه دیداری وای...
این چه دیدار دل آزاری بود....
بی گمان برده ای از یاد آن عهد...
که مرا با تو سرو کاری بود....
این چه عشقیست که در دل دارم...
من از این عشق چه حاصل دارم....
میگریزی ز من و در طلبت...
باز هم...کوشش باطل دارم....
باز لبهای عطش کرده ی من....
عشق سوزان تو را میجوید....
میتپد قلبم و با هر نفسی....
قصه ی عشق تو را میگوید....
آتش عشق به چشمت یک دم....
جلوه ای کرد و سرابی گردید.....
تا مرا واله و بی سامان دید....
نقش افتاده بر آبی گردید....
سینه ای تا که بر آن سر بنهم....
دامنی تا که بر آن ریزم اشک...
آه آنکه غم عشقت نیست....
میبرم بر تو و بر قلبت رشک....
به زمین میزنی و میشکنی....
عاقبت شیشه ی امیدی را....
سخت مغروری و میسازی سرد....
در دلم آتش جاویدی را....
- ۲.۰k
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط