مادربزرگم تعریف میکرد

مادربزرگم تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتی با نمک‌ سنگ می‌خواباندیم تا کم‌کم شوری بگیره...! غذا را چند ساعتی روی شعله‌ی ملایم چراغ خوراک ‌پزی می‌نشاندیم تا جا بیفته...! یخ‌ کرده و تکیده کنار علاءالدین و والور می‌نشستیم تا جون‌مون آروم گرم بشه...! عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفته‌ای، ماهی به انتظار می‌نشستیم تا فیلم به آخر برسه و ظاهر بشه...! آهنگِ تازه‌ی آوازه‌خوان را صبر می‌کردیم تا از آب بگذره و کاست بشه و در پخشِ صوت بخونه...! قُلک داشتیم؛ با سکه‌ها حرف می‌زدیم تا حسابِ اندوخته دست‌مون بیاد...! حلیم را باید «حلیم»(بردبار) می‌بودیم تا جمعه‌ی زمستانی فرا برسه و در کام مون بشینه...! هر روز سر می‌زدیم به پست‌خانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسه...! گوش می‌خوابوندیم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبی، نیمه‌شبی، بامدادی، گاهی، بی‌گاهی...! انتظار معنا داشت... دقایق «سرشار» بود، هر چیز یک صبوری می‌خواست‌، تا پیش بیاد، تازمانش برسه، تا جا بیفته، تا قوام بیاد...
غذا، خرید، تفریح، سفر، خاطره، دوستی، رابطه، عشق... "انتظار" ما را قدردان ساخته بود،
و این روزها کسی قدردان نیست...
دیدگاه ها (۲۵)

خخخصحنه ای آشنا هنگام تک زدن به سیب زمینی سرخ کرده ها:-)) فک...

تینا خانم تولدتون مبارک:-))برطبق آخرین تحقیقات انجام گرفته د...

دفترچه تلفن من پر از اسم های جور واجوره!اما وقتی دنبال کسی م...

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم چنــد ساعت شده از زندگی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط