PART44
هوای اتاق هنوز بوی خواب داشت. بوی جونگکوک، بوی دیشب.
رایا روی تخت نشسته بود، گوشی هنوز توی دستش، صدای جونگکوک ضعیف از اسپیکر میاومد.
در اتاق نیمهباز شد و تهیونگ وارد شد.
موهاش آشفته، ولی چشمهاش بیدار و نگران بودن.
بدون مقدمه گفت:
«چند روزه نرفتی کلینیک. دیگه بسه رایا. امروز باید بری. سرت باید گرم شه، قبل از اینکه این سکوت خوردت کنه.»
رایا لب زد به اعتراض:
«خوبم… فقط یه کم خستهم.»
تهیونگ، کنار در ایستاد. لحنش جدیتر شد:
«یا اگه نمیتونی بری، باهام بیا پاریس. یه تغییر… یه نفس تازه. مادرت هم میاد. یه مدت از این فضا دور شو.»
گوشی توی دست رایا لرزید. نگاهش رفت سمت صفحه.
هنوز تماس فعال بود.
میدونست… جونگکوک داره میشنوه.
لبهاش خشک شدن. صدای جونگکوک توی سرش پیچید:
«نیا. باهاش نرو. تو برای منی… نه برای اون.»
تهیونگ قدمی جلو اومد. صداش آرومتر، اما پر از التماس شد:
«یا فقط بگو نمیخوای از این خونه بری. بگو هنوز نمیتونی با غم رفتن پدرت کنار بیای… یا بگو… کسی هست که نمیخوای ازش دور شی.»
رایا نگاهش کرد. قلبش سنگین شد. از اون نگاهِ پر از محبت تهیونگ متنفر نبود… فقط نمیخواست اون حس رو با خودش ببره.
آروم گفت:
«نه ته… من نمیتونم بیام. کار دارم… اینجا باید باشم. شاید یه روز دیگه، فقط امروز نه… نمیشه یه روز دیگه بمونی؟»
تهیونگ ابرو درهم کشید.
«تو از چی فرار میکنی رایا؟ از من؟ از خودت؟ یا از اون صدایی که نمیخوای من بشنومش؟»
رایا بهتزده شد. سرشو پایین انداخت. گوشی توی دستش هنوز روشن بود…
و اونطرف خط، صدای سنگین و آرام جونگکوک بالاخره از سکوت بیرون اومد:
«بهش بگو نمیتونه جای منو بگیره. نه تو رو، نه صداتو، نه اون شبی که فقط من میتونم یادت بیارم.»
رایا سریع تماس رو قطع کرد. قلبش تند میزد. تهیونگ نگاهش کرد، چشماش تنگ شد.
«با کی حرف میزدی؟»
رایا سریع گفت:
«هیچکس… یه تماس اشتباهی بود.»
تهیونگ سرشو تکون داد. ولی باور نکرد.
فقط آه کشید و گفت:
«تا شب تصمیم بگیر… یا میری کلینیک، یا میای پاریس. اما نمیذارم تو این خونه پوسیده شی.»
و از اتاق بیرون رفت.
رایا گوشی رو بلند کرد. صفحه خاموش بود.
اما جونگکوک… توی دلش، هنوز نفس میکشید.
رایا روی تخت نشسته بود، گوشی هنوز توی دستش، صدای جونگکوک ضعیف از اسپیکر میاومد.
در اتاق نیمهباز شد و تهیونگ وارد شد.
موهاش آشفته، ولی چشمهاش بیدار و نگران بودن.
بدون مقدمه گفت:
«چند روزه نرفتی کلینیک. دیگه بسه رایا. امروز باید بری. سرت باید گرم شه، قبل از اینکه این سکوت خوردت کنه.»
رایا لب زد به اعتراض:
«خوبم… فقط یه کم خستهم.»
تهیونگ، کنار در ایستاد. لحنش جدیتر شد:
«یا اگه نمیتونی بری، باهام بیا پاریس. یه تغییر… یه نفس تازه. مادرت هم میاد. یه مدت از این فضا دور شو.»
گوشی توی دست رایا لرزید. نگاهش رفت سمت صفحه.
هنوز تماس فعال بود.
میدونست… جونگکوک داره میشنوه.
لبهاش خشک شدن. صدای جونگکوک توی سرش پیچید:
«نیا. باهاش نرو. تو برای منی… نه برای اون.»
تهیونگ قدمی جلو اومد. صداش آرومتر، اما پر از التماس شد:
«یا فقط بگو نمیخوای از این خونه بری. بگو هنوز نمیتونی با غم رفتن پدرت کنار بیای… یا بگو… کسی هست که نمیخوای ازش دور شی.»
رایا نگاهش کرد. قلبش سنگین شد. از اون نگاهِ پر از محبت تهیونگ متنفر نبود… فقط نمیخواست اون حس رو با خودش ببره.
آروم گفت:
«نه ته… من نمیتونم بیام. کار دارم… اینجا باید باشم. شاید یه روز دیگه، فقط امروز نه… نمیشه یه روز دیگه بمونی؟»
تهیونگ ابرو درهم کشید.
«تو از چی فرار میکنی رایا؟ از من؟ از خودت؟ یا از اون صدایی که نمیخوای من بشنومش؟»
رایا بهتزده شد. سرشو پایین انداخت. گوشی توی دستش هنوز روشن بود…
و اونطرف خط، صدای سنگین و آرام جونگکوک بالاخره از سکوت بیرون اومد:
«بهش بگو نمیتونه جای منو بگیره. نه تو رو، نه صداتو، نه اون شبی که فقط من میتونم یادت بیارم.»
رایا سریع تماس رو قطع کرد. قلبش تند میزد. تهیونگ نگاهش کرد، چشماش تنگ شد.
«با کی حرف میزدی؟»
رایا سریع گفت:
«هیچکس… یه تماس اشتباهی بود.»
تهیونگ سرشو تکون داد. ولی باور نکرد.
فقط آه کشید و گفت:
«تا شب تصمیم بگیر… یا میری کلینیک، یا میای پاریس. اما نمیذارم تو این خونه پوسیده شی.»
و از اتاق بیرون رفت.
رایا گوشی رو بلند کرد. صفحه خاموش بود.
اما جونگکوک… توی دلش، هنوز نفس میکشید.
- ۲.۶k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط