پارت

پارت ۷
چند دقیقه گذشت که شروع کرد به دستم زدن فکر کنم نفس کم اورده ولی من نمی‌تونستم دست بکشم دست خودم نبود خیلی حس خوبی داشت چویا داشت آروم چشماش بسته میشد و بیهوش میشد که صدای در اومد و خدمه از پشت در گفت:ارباب جوان شام امادس پدرتون و مهمون ها منتظرن
آروم از لبای چویا جدا شدم که دیدم اون شروع کرده خیلی سریع نفس کشیدن خیلی تند نفس می‌کشید و خیلی سرخ بود
+چویا بیا بریم شام بخوریم
-...‌
+چرا چیزی نمیگی؟
-....
+چویاااا
-ب باشه
+آفرین پسر خوب بعدشم بیا اینجا باشه؟
-ن نمیخوام
جدی نگاش کردم و گفتم:مگه دست خودته ؟
-ل لطفاً
از درخواستش تعجب کردم و گفتم:ب باشه نیا حالا بیا بریم دیگه
از روی تخت پاشدم و رفتم سمت در اتاق منتظر چویا بودم برگشتم سمتشو خواستم به تندی چیزی بگم که دیدم سرش پایین و به زمین خیره شده و هنوز سرخه


رفتم جلوش زانو زدم و صورتشو تو دستام گرفتم اون سعی میکرد نگاشو ازم بدزده که با جدیت بهش گفتم:بهم نگاه کن
نگاهتو ندزد


آروم بهم نگاه کرد ولی چشماش می‌لرزید
زبونم بند اومد ولی...







بعد چند دقیقه بهش گفتم....


اینم پارت هفت🙃💖
دیدگاه ها (۱۴)

سلامممممممممممممممم 🤧کسی بیداره؟حوصلم سر رفته 💔

🩷🍓

ببخشید قرار بود دیشب پارت بدم نتونستم ولی الان پارت میدم دیگ...

🙃❤️‍🩹

خب اومدم پارت بدم ولی قبلش یکم میحرفم

قهوه تلخ پارت ۲۶ویو دازای یهو بیدار شدم و دیدم همه خوابن به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط