وقتی تو حوای منی دیگر غمی نیست

وقتی تو حوای منی دیگر غمی نیست
جز من دگر اینجا برایت آدمی نیست
هی سیب را بردار و عصیانی به پا کن
اینجا برای تو دگر ابرو خمی نیست
میمیرم اینجا گر تو یک روزی برنجی
بد کرده ای گر فکر کنی که همدمی نیست
من زخم هایت را ضمادم بی نهایت
بهتر زمن اینجا برایت مرهمی نیست
اینها همه از روی مهر است تا بگویم
حوای من ، دوست دارمت حرف کمی نیست...
دیدگاه ها (۱)

گاه یک بغض فرو خورده ی رسوا نشدهمثل حرفیست که در هیچ کجا جا ...

یک سو تویی و حادثه ی چشم سیاهت یک سو منم و حسرت یک لحظه نگاه...

ز تمامِ دلخوشی ها برگِ فالی مانده از تولایِ یک دیوانِ خطی، خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط