"بخوانید روایت شهید محمدرضا حقیقی را؛شهیدی که در قبر خندی
"بخوانید روایت شهید محمدرضا حقیقی را؛شهیدی که در قبر خندید"
در بخشی از گفتگوی مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی میخوانیم:
لحظه ای که محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز کردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند،من یک مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از این که پیکر شهید را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم.
گوشه ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم که شهید را بلند کردند و در قبر گذاشتند. همین که من رسیدم به ((السلام علیک یا اباعبدالله)) یک دفعه شنیدم که پدرش با صدای بلند می گوید مادرش را بگویید بیاید.
ابتدا تصور کردم بخاطر آخرین لحظه دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا میزنند،که من گفتم رویش را بپوشانید که یک دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یک صدا فریاد زدند "شهید دارد می خندد" ولی آن لحظه بنده باور نکردم. گفتم شاید احساساتی شده اند. آخر مگر میشود جسدی که پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشک شده که ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاک،زنجیر را پاره کنیم بخندد.
همه می پرسیدند چرا شهید خندید؟...چند روز بعد از مراسم،عکس های قبل از خاکسپاری و لحظه خاکسپاری به دست ما رسید. آنها را که کنار هم گذاشتیم،همه نشان از واقعیت این قضیه داشت. اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود که سه روز پس از خاکسپاری محمدرضا را در خواب دیدم.
گفتم محمدرضا،مگر تو شهید نشده ای؟..
گفت((بله))؛گفتم پس چرا خندیدی؟
گفت"من هر چیزی را که در آن دنیا و این دنیا و بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نیست، دیدم...به همین دلیل خندیدم!"
این جمله را که گفت از خواب بیدار شدم. یک سند دیگر که نشان دهنده خنده محمدرضا بود،چیزی بود که در وصیت نامه نوشته بود:
حافظ شعری دارد با این مضمون که:
{روی بنما و وجود خودم از یاد ببر...خرمن سوختگان را گو باد ببر...ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا...گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر... روز مرگم نفسی وعده دیدار بده... وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر}
که محمدرضا در نسخه اصلی مصرع دوم را خط زده و نوشته بود:
{وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر} که همین بیت وصفش حالش شد:
" روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر"
#شهید_محمدرضا_حقیقی
در بخشی از گفتگوی مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی میخوانیم:
لحظه ای که محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز کردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند،من یک مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از این که پیکر شهید را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم.
گوشه ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم که شهید را بلند کردند و در قبر گذاشتند. همین که من رسیدم به ((السلام علیک یا اباعبدالله)) یک دفعه شنیدم که پدرش با صدای بلند می گوید مادرش را بگویید بیاید.
ابتدا تصور کردم بخاطر آخرین لحظه دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا میزنند،که من گفتم رویش را بپوشانید که یک دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یک صدا فریاد زدند "شهید دارد می خندد" ولی آن لحظه بنده باور نکردم. گفتم شاید احساساتی شده اند. آخر مگر میشود جسدی که پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشک شده که ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاک،زنجیر را پاره کنیم بخندد.
همه می پرسیدند چرا شهید خندید؟...چند روز بعد از مراسم،عکس های قبل از خاکسپاری و لحظه خاکسپاری به دست ما رسید. آنها را که کنار هم گذاشتیم،همه نشان از واقعیت این قضیه داشت. اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود که سه روز پس از خاکسپاری محمدرضا را در خواب دیدم.
گفتم محمدرضا،مگر تو شهید نشده ای؟..
گفت((بله))؛گفتم پس چرا خندیدی؟
گفت"من هر چیزی را که در آن دنیا و این دنیا و بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نیست، دیدم...به همین دلیل خندیدم!"
این جمله را که گفت از خواب بیدار شدم. یک سند دیگر که نشان دهنده خنده محمدرضا بود،چیزی بود که در وصیت نامه نوشته بود:
حافظ شعری دارد با این مضمون که:
{روی بنما و وجود خودم از یاد ببر...خرمن سوختگان را گو باد ببر...ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا...گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر... روز مرگم نفسی وعده دیدار بده... وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر}
که محمدرضا در نسخه اصلی مصرع دوم را خط زده و نوشته بود:
{وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر} که همین بیت وصفش حالش شد:
" روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر"
#شهید_محمدرضا_حقیقی
۹.۸k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.