صبح ها از خواب که بیدار میشوم

صبح ها، از خواب که بیدار میشوم،
از سرِ عادت هنوز هم دستم میچرخد به طرفِ خالیِ تخت،
به جستجوی موهایت و همان بوسه ی صبح بخیرِ همیشگی،
ناامید میشود و برمیگردد روی سینه ام... میروم کنار پنجره،
بیرون را نفس میکشم و با صدای جر و بحث گنجشک ها، بیادم می آید که زندگی، هنوز هم زنده است...
به آشپزخانه میروم، همانطور که تو میرفتی و من خواب آلود از تخت اتاق تماشایت میکردم و مزه ی قهوه یِ خوش طعمت را زیر زبانم تصور میکردم،
قهوه درست میکنم، شاید برای بار هزارم، اما هنوز هم مثل قهوه ی تو نیست... گمانم یک پیمانه عشق، کم دارد...
مینشینم رویِ میزِ نزدیکِ درِ ورودی که نور پنجره روشنش کرده،
یک جرعه از قهوه ی بی عشقم را مینوشم و خطاب به در میگویم:

چرا باز نمیشوی تا برگردد؟
دیدگاه ها (۸۵)

هی میخام بنویسم هی نمیدونم از چی..هی میخوام بهت فحش بدم هی د...

جای خالی بعضی چیزا هیچ وقت پر کردنی نیست ...همیشه از یه گوشه...

شبیه کسی که گمشده ای دارددر خیابان های این شهرشبیه کسی که پر...

تقدیم به بانوان عززززیز ❤ ‍ هرگزشده زن باشی...؟و درد هایت را...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط