صبح ها، از خواب که بیدار میشوم،
صبح ها، از خواب که بیدار میشوم،
از سرِ عادت هنوز هم دستم میچرخد به طرفِ خالیِ تخت،
به جستجوی موهایت و همان بوسه ی صبح بخیرِ همیشگی،
ناامید میشود و برمیگردد روی سینه ام... میروم کنار پنجره،
بیرون را نفس میکشم و با صدای جر و بحث گنجشک ها، بیادم می آید که زندگی، هنوز هم زنده است...
به آشپزخانه میروم، همانطور که تو میرفتی و من خواب آلود از تخت اتاق تماشایت میکردم و مزه ی قهوه یِ خوش طعمت را زیر زبانم تصور میکردم،
قهوه درست میکنم، شاید برای بار هزارم، اما هنوز هم مثل قهوه ی تو نیست... گمانم یک پیمانه عشق، کم دارد...
مینشینم رویِ میزِ نزدیکِ درِ ورودی که نور پنجره روشنش کرده،
یک جرعه از قهوه ی بی عشقم را مینوشم و خطاب به در میگویم:
چرا باز نمیشوی تا برگردد؟
از سرِ عادت هنوز هم دستم میچرخد به طرفِ خالیِ تخت،
به جستجوی موهایت و همان بوسه ی صبح بخیرِ همیشگی،
ناامید میشود و برمیگردد روی سینه ام... میروم کنار پنجره،
بیرون را نفس میکشم و با صدای جر و بحث گنجشک ها، بیادم می آید که زندگی، هنوز هم زنده است...
به آشپزخانه میروم، همانطور که تو میرفتی و من خواب آلود از تخت اتاق تماشایت میکردم و مزه ی قهوه یِ خوش طعمت را زیر زبانم تصور میکردم،
قهوه درست میکنم، شاید برای بار هزارم، اما هنوز هم مثل قهوه ی تو نیست... گمانم یک پیمانه عشق، کم دارد...
مینشینم رویِ میزِ نزدیکِ درِ ورودی که نور پنجره روشنش کرده،
یک جرعه از قهوه ی بی عشقم را مینوشم و خطاب به در میگویم:
چرا باز نمیشوی تا برگردد؟
۳.۰k
۰۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.