یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام

یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما...

قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست

گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...

با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!

گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها

آخر شروع کرد به تفسیر فال من...

با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا

اینجا فقط دو خط موازی نشسته است

یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا

انگار بی امان به سرم ضربه میزدند

یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟

گفتم درست نیست، از اول نگاه کن

فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!!
دیدگاه ها (۶)

ای که گفتی چشم هایت بعد از این مال من اندخوب فهمیدم تمام شهر...

زندان هالدن در کشور نروژ!دارم به این فک میکنم بیرون از زندان...

‍‍‍‍ ساعتهمیشه به وقت تنهاییکند نمیگذرد... گاهیبه وقت انتظا...

my heart beat when you get a sweet passion in the eyes of ot...

به نام خدا...پارت ۴

صحنه,پارت یازدهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط