نمیدانم

نمیدانم
شاید داستان شکار روباه رفتن اقامحمد خان را شنیده ای
می گویند دیوانه قجری علاقه زیادی به شکار روباه داشت تمام روز را با اسب در پی روباه می تاخت وقتی خستگی به روباه چیره می گشت زنگوله ای را به گردنش می انداخت و او را رها میکرد
روباه زنده بود اما با صدای ان زنگوله نه میتوانست پنهان بماند نه شکار کند.جفتش از صدای زنگ میترسید و فرار میکرد و خود روباه بعد از مدتی از صدای زنگ اشفته و پریشان میشد .
وارد شدن بعضی از ادمها در زندگی ما هم حکایت همان زنگوله است هدیه ای برای سلب ارامش .از دست رفتن موقعیتهای خوب.
بعضی ها می ایند فقط پریشانمان کنند
می ایند تا تنهاتر مان کنند

#امیرعلی_قربانی #دلنوشته


https://t.me/chekamehaibaran
دیدگاه ها (۴۹)

گفت: " تو دختر قشنگی هستی با شعوری. "این جور مقدمه را خوب می...

عادت، بی‌رحم‌ترین زهر زندگی‌ست. زیرا آهسته وارد می‌شود، در س...

صفت پر باری و افتادگی از ان درخت استشکستنتاوان شاخه #امیرعلی...

گر چه درخت هر چه پربار تر سر به زیر ترشاخه اما از بار زیاد ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط