مافیای جذاب من
#مافیای_جذاب_من
part¹⁵
فیلیکس:باشه کیوتیی،شبت بخیر، خدافسس"لپشو بوس کرد"
ا. ت ویو: بعد ازینکه فیلیکس رفت، رفتم داخل عمارت، چراغ هایی که بیبن گلا روشن بود زیبایی خاصی رو بهشون میداد... معلوم بود گلا آبیاری شده بودن و بوی خاک بود که عالی ترش کرده بودو آرامش خاصی رو بهم منتقل میکرد...
رفتم تو عمارت، هیچکس نبود، فقط بادیگارد ها بودن..ازونجایی که روزه اول کامل شناسایی شده بودم کاری بهم نداشتن
آروم آروم از پله ها بالا میرفتم.. و به سمته اتاقم قدم برمیداشتم.... رسیدم تو اتاقم درو آروم بستمو روی تخت نشستم، خیلی خسته بودم...پاشدم لباس هامو در آوردمو یکی از چنتا لباسی که تو اون کمد داشتمو پوشیدم
موهام که تا باسـ*ـنم بود رو باز کردم و به سمته تخت هجوم بردم
با یاد آوری چنساعت پیش اشک تو چشمام حلقه زد..اگه ارباب نبود الان اینجا نبودم"بغض"
و امشب بعده چندین سال یه پسر منو بغل کرد...
همهی اتفاق هایه اخیر به مغزم هجوم آورده بودن..
که فیلیکس پیام داد
"فیلیکس"...:
کیوتی من رسیدم خونه، خوب بخواب باشه؟؟شب بخیرر🤍
ا. ت: که ناگهانی خنده ای رویه لبام ظاهر شد
چشمام گرم شدو کمکم خوابم برد...
"فلش بک به ساعت 10:00 صبح
اجومآ: دخترم نمیخوای بلند شی؟
ا. ت: اجومآ لطفااا یکم دیگه بخوابمم(خوابالود)
اجومآ: دخترم پاشو ارباب گفتن امروزو میتونین برید خونه ولی فردآ باید ساعت پنج صبح اینجا باشی
ا. ت:"وقتی گفت ارباب یهو پریدم"
ا. ت: خوده ارباب کجاست؟؟؟
اجومآ: رفتن شرکت
ا. ت: آها...ممنون..
اجومآ: خواهش میکنم دخترم، من میرم پایین
ا. ت: باشه، بای
اجومآ رفت پایین پاشدم صورتم رو شستمو موهام رو شونه زدمو بستمشون و همون لباسای دیروز رو پوشیدم.. کیفم رو برداشتم و از عمارت اومدم بیرون...
.
.
❀ــــــــــــــــــــــــــــــــــ★ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ❀
ܩܢ݅ܠߊ ܠߊیܭ/ܦ̇ߊܠو ܭܝ̇ߺܨ ܟܿܝܥ̇وܦ̈ܙ ܢ̣ܢܚ݅ܩ:)
.
#فیک #فیکشن #فیک_بیتیاس #فیک_بی_تی_اس #فیک_جونکوک #فیک_کوک #فیک_تهیونگ #فیک_جیمین #فیک_یونگی #فیک_شوگا #فیک_سوکجین
#فیک_جین #فیک_نامجون #فیک_هوسوک #فیک_جیهوپ #وانشات #اسمات #سناریو #بیتیاس #بی_تی_اس #نامجون #جین #یونگی #جیهوپ #جیمین #تهیونگ #جونکوک
part¹⁵
فیلیکس:باشه کیوتیی،شبت بخیر، خدافسس"لپشو بوس کرد"
ا. ت ویو: بعد ازینکه فیلیکس رفت، رفتم داخل عمارت، چراغ هایی که بیبن گلا روشن بود زیبایی خاصی رو بهشون میداد... معلوم بود گلا آبیاری شده بودن و بوی خاک بود که عالی ترش کرده بودو آرامش خاصی رو بهم منتقل میکرد...
رفتم تو عمارت، هیچکس نبود، فقط بادیگارد ها بودن..ازونجایی که روزه اول کامل شناسایی شده بودم کاری بهم نداشتن
آروم آروم از پله ها بالا میرفتم.. و به سمته اتاقم قدم برمیداشتم.... رسیدم تو اتاقم درو آروم بستمو روی تخت نشستم، خیلی خسته بودم...پاشدم لباس هامو در آوردمو یکی از چنتا لباسی که تو اون کمد داشتمو پوشیدم
موهام که تا باسـ*ـنم بود رو باز کردم و به سمته تخت هجوم بردم
با یاد آوری چنساعت پیش اشک تو چشمام حلقه زد..اگه ارباب نبود الان اینجا نبودم"بغض"
و امشب بعده چندین سال یه پسر منو بغل کرد...
همهی اتفاق هایه اخیر به مغزم هجوم آورده بودن..
که فیلیکس پیام داد
"فیلیکس"...:
کیوتی من رسیدم خونه، خوب بخواب باشه؟؟شب بخیرر🤍
ا. ت: که ناگهانی خنده ای رویه لبام ظاهر شد
چشمام گرم شدو کمکم خوابم برد...
"فلش بک به ساعت 10:00 صبح
اجومآ: دخترم نمیخوای بلند شی؟
ا. ت: اجومآ لطفااا یکم دیگه بخوابمم(خوابالود)
اجومآ: دخترم پاشو ارباب گفتن امروزو میتونین برید خونه ولی فردآ باید ساعت پنج صبح اینجا باشی
ا. ت:"وقتی گفت ارباب یهو پریدم"
ا. ت: خوده ارباب کجاست؟؟؟
اجومآ: رفتن شرکت
ا. ت: آها...ممنون..
اجومآ: خواهش میکنم دخترم، من میرم پایین
ا. ت: باشه، بای
اجومآ رفت پایین پاشدم صورتم رو شستمو موهام رو شونه زدمو بستمشون و همون لباسای دیروز رو پوشیدم.. کیفم رو برداشتم و از عمارت اومدم بیرون...
.
.
❀ــــــــــــــــــــــــــــــــــ★ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ❀
ܩܢ݅ܠߊ ܠߊیܭ/ܦ̇ߊܠو ܭܝ̇ߺܨ ܟܿܝܥ̇وܦ̈ܙ ܢ̣ܢܚ݅ܩ:)
.
#فیک #فیکشن #فیک_بیتیاس #فیک_بی_تی_اس #فیک_جونکوک #فیک_کوک #فیک_تهیونگ #فیک_جیمین #فیک_یونگی #فیک_شوگا #فیک_سوکجین
#فیک_جین #فیک_نامجون #فیک_هوسوک #فیک_جیهوپ #وانشات #اسمات #سناریو #بیتیاس #بی_تی_اس #نامجون #جین #یونگی #جیهوپ #جیمین #تهیونگ #جونکوک
۸.۲k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.