عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت


عطار
دیدگاه ها (۲۶)

به جان تا شوق جانان است ما راچه آتش‌ها که بر جان است ما رابل...

جان به لب آمد و بوسید لب جانان راطلب بوسهٔ جانان به لب آرد ج...

هر روز که صبح بردمیدییوسف رخ مشرقی رسیدیکردی فلک ترنج پیکرری...

درویشی و عاشقی به هم سلطانیستگنجست غم عشق ولی پنهانیستویران ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط