💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
part 8🤍✨
(از زبان یونا)
رسیدیم شهر بازی
وایییی خدااا من عاشق اینجام
جیوو:خب دخترا از کجا شروع کنیممم
مینجی:من حرفی ندارم هرجا برین منم میام
یونا:پس بیاین بریم اون بازی....
با دستم ب یک بازی اشاره کردم
مینجی:ترن هوایی🤩🤩 من همه جوره پایتم
جیوو:خب پس بزنین بریمم
یونا و مینجی:هو هووووو
(2ساعت بعد)
چند تایی بازی سوار شدیم و رفتیم بستنی بخوریم ...
داشتیم بستنی میخوردیم ک یک پسری ک سیاه پوشیده بود و کلاه و ماسک داشتو دیدم ک داره بهم نگاه میکنه
چشم غره ای بهش رفتم و شروع کردیم با دخترا ب حرف زدن ...
چند دقیقه ای میشه ک نگاه سنگینی رو رو خودم احساس میکنم چشم برگردوندم ک دوباره همون پسرو دیدم
وقتی نگاش کردم با دستش بهم اشاره کرد ک برم پیشش ولی من محل ندادم ...
داشتیم حرف میزدیم ک به گوشیم پیامک اومد وقتی نگاه کردم تهیونگ پیام داده....
(مکالمشون )
تهیونگ:سلام خانم کوچولو کجایی؟
یونا:سلام داداشی با دخترا اومدیم شهر بازی
تهیونگ: واقعا ک خیلی نامردین چرا بدون من رفتین
یونا:الاهی دورت بگردم داداشی ببخشید یهویی شد یادم رفت بهت بگم .....
آلان میتونی بیای؟
تهیونگ:چرا ک نه همین الان میام
یونا: واقعا اخخخ جونننن
تهیونگ :من رسیدم
یونا:داداش من همین الان بهت گفتم چجوری رسیدی 😳
(پایان مکالمه)
تهیونگ:چون من از اولم اینجا بودم
تو شک بودم ک چجوری انقد زود رسید
حتما داره الکی میگه
که یهو ی صدای آشنا از پشت سرم گفت {چون من از اولم اینجا بودم}
یهو برگشتم پشت سرم ک همون پسره ی سیاه پوش بود
تو شک بودم همینجوری داشتم بهش نگا میکردم ک ماسکشو داد پایین ی لبخند زد و دوباره ماسکشو داد بالا
اون ....اون تهیونگ بودددد
بلند شدم و بغلش کردم
تهیونگ:خواهر کوچولوی من چطوره 🙂❤️
یونا: خوبم داداشی ولی تو... تو اینجا چیکار میکنی
یه لحظه ب دور و برم نگا کردم چند تا آدم سیاه پوش دورمون وایستاده بودن...
(پایان پارت هشتمممم... تا پارت بعد🖐🏻😁)
part 8🤍✨
(از زبان یونا)
رسیدیم شهر بازی
وایییی خدااا من عاشق اینجام
جیوو:خب دخترا از کجا شروع کنیممم
مینجی:من حرفی ندارم هرجا برین منم میام
یونا:پس بیاین بریم اون بازی....
با دستم ب یک بازی اشاره کردم
مینجی:ترن هوایی🤩🤩 من همه جوره پایتم
جیوو:خب پس بزنین بریمم
یونا و مینجی:هو هووووو
(2ساعت بعد)
چند تایی بازی سوار شدیم و رفتیم بستنی بخوریم ...
داشتیم بستنی میخوردیم ک یک پسری ک سیاه پوشیده بود و کلاه و ماسک داشتو دیدم ک داره بهم نگاه میکنه
چشم غره ای بهش رفتم و شروع کردیم با دخترا ب حرف زدن ...
چند دقیقه ای میشه ک نگاه سنگینی رو رو خودم احساس میکنم چشم برگردوندم ک دوباره همون پسرو دیدم
وقتی نگاش کردم با دستش بهم اشاره کرد ک برم پیشش ولی من محل ندادم ...
داشتیم حرف میزدیم ک به گوشیم پیامک اومد وقتی نگاه کردم تهیونگ پیام داده....
(مکالمشون )
تهیونگ:سلام خانم کوچولو کجایی؟
یونا:سلام داداشی با دخترا اومدیم شهر بازی
تهیونگ: واقعا ک خیلی نامردین چرا بدون من رفتین
یونا:الاهی دورت بگردم داداشی ببخشید یهویی شد یادم رفت بهت بگم .....
آلان میتونی بیای؟
تهیونگ:چرا ک نه همین الان میام
یونا: واقعا اخخخ جونننن
تهیونگ :من رسیدم
یونا:داداش من همین الان بهت گفتم چجوری رسیدی 😳
(پایان مکالمه)
تهیونگ:چون من از اولم اینجا بودم
تو شک بودم ک چجوری انقد زود رسید
حتما داره الکی میگه
که یهو ی صدای آشنا از پشت سرم گفت {چون من از اولم اینجا بودم}
یهو برگشتم پشت سرم ک همون پسره ی سیاه پوش بود
تو شک بودم همینجوری داشتم بهش نگا میکردم ک ماسکشو داد پایین ی لبخند زد و دوباره ماسکشو داد بالا
اون ....اون تهیونگ بودددد
بلند شدم و بغلش کردم
تهیونگ:خواهر کوچولوی من چطوره 🙂❤️
یونا: خوبم داداشی ولی تو... تو اینجا چیکار میکنی
یه لحظه ب دور و برم نگا کردم چند تا آدم سیاه پوش دورمون وایستاده بودن...
(پایان پارت هشتمممم... تا پارت بعد🖐🏻😁)
۲.۸k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.