پارت سه

یونگی دید که من نمیرم پاشد و دستشو رو شونم گذاشت و حرکتم داد
انگار میدونست کدوم اتاق منه چون دقیقا جلوی در اتاقم وایساد
در رو باز کرد و هولم داد تو
یونگی : زود چیزایی که دوست داری رو جمل کن بقیش رو نمیخواد بیاری
من : هه تو واقعا فکر کردی باهات میام ؟ نوچ نمیام
یونگی نزدیکم میشد و من هی عقب میرفتم تا این که خوردم به دیواری
یونگی دستاشو گذاشت بغل سرم و سرش رو اورد دم گوشم و گفت : جمع میکنی وگرنه خیییییلی تنبیه میشی بیب
میدونی که تنبیه های من چه شکلیه هوم ؟
اون چیزی که گفت و صدای بمش ترسیدم
سری تکون دادم که سرش رو برداشت از جای گوشم و گفت : افرین بیب
فقد لباس ها و چیزهایی که یونگی خریده بود رو برداشتم چون دلم میخواست هنوز یادگاری داشته باشم و اون آلبوم عکس رو که باهم درست کرده بودیم هم برداشتم


سه سال بعد

من و یونگی به خوبی و خوشی زندگی کردیم و از موقعی که یونگی بهم توضیح داد اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاده و بهم خیانت نکرده توی دلم حسرت و پشیمونی موج میزنه اینو و لی یونگی نمیدونه حتی
یوشی : واای مامان خیلی خوب بود
یوجین : ولی واقعا شما اینجوری بهم رسیدین
من : آره ولی قول بدین به باباتون آیت تیکه آخرش رو نگین باشه؟
یوشی و یوجین سر تکون دادن
من : افرین
یهو دست مردونه ای دور کمرم حلقه شد و گفت : پس فک کنم باید تنبیهت کنم بیب
از صداش فهمیدم یونگی هستش
من : نگو وایسادی به گوش دادن
یونگی : دقیقا همین طوره بیب
و جوری که بچه ها نفهمن ادامه داد : شب آماده باش دارلینگ

از دید راوی :

خب اره اونا ازدواج کردند و دو تا بچه دو ساله به اسم یونا و کای دارن یعنی دوقلو و این بچه ها رو هم که دیدین هجده سالشون بود و پارسال به سر پرستی گرفتیمشون
دیدگاه ها (۰)

بچه ها زیر این پست اگه فیک درخواستی دارین کامنت کنین

چون اونا تموم زندگی منن !!!))))

پارت دو

بچه ها ببخشید امروز و دیروز نتونستم فعالیت کنم و یقین فیک رو...

گل قرمز و اسلحهپارت دوماز زبان راوی: چند ساعت گذشته بود که د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط