قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۲۶
پارت #۲۶
صبح زیبایی بود ، پرندگان آواز میخواندن و مردم در خیابان ها بودن .
در این روز زیبا تعداد زیادی از شهروندان مشغول پیاده روی بودن و پسری به نام [هرموت] هم داشت همینکار رو انجام میداد .
هرموت موهای خرمایی صاف داشت و چشمانش هم رنگ چوب سوخته بودن ، هرموت از نوجوانی به رنگ سبز علاقه داشت و حتی همین الانم ست لباس سبز رنگ بر تن داشت .
هرموت با خوشحالی در خیابان قدم میزد و انگار برای چیزی هیجان داشت ، شاید یک قرار مهم .
هرموت در مسیرش ناگهان به فردی برخورد کرد و روی زمین افتاد ، وقتی سرش را بالا آورد مَردی قوی هیکل و عضلانی را دید که با یک کیف بزرگ جلوش ایستاده بود .
هرموت به آرامی خواست عذرخواهی خواهی کنه اما مَرد یقه هرموت را گرفت و با صدای مردانه و کلفت گفت:
[من همین الان از زندان آزاد شدم ، اگه دنبال دردسر میگردی دقیقا همینجام]
هرموت ترسید و به آرامی پاسخ داد:
[نه واقعا آقا ببخشید من یه قرار مهم دارم و کمی زیادی توی فکر بودم]
مَرد هرموت را به عقب پرت کرد و به راهش ادامه داد .
ظاهر مرد کاملا مشخص بود فرد خطرناکیه .
مرد یک رکابی بر تن داشت و هنگامی که هرموت از پشت سرش بهش نگاه کرد بخشی از یک خالکوبی نامشخص بالای کمرش مشخص بود شبیه یک کلمه .
بعد از مدتی راه رفتن هرموت به رستورانی کوچک در حومه شهر رسید و پشت میزی که از قبل روزو کرده بود نشست ، هرموت بارها لباسش را مرتب کرد و با استرس و هیجان همانجا منتظر ماند و بعد از مدت کوتاهی زن جوانی با موهای فِر مشکی و ظاهر زیبایی رو به روی هرموت نشست ، زن یک پالتوی مشکلی بلند بر تن داشت و با صدای گرم و مهربان گفت:
[ وای نمیدونی چقدر دلتنگت بودم ]
هرموت به آرامی خندید و گفت:
[خودت دائم قرار های ما رو عقب میندازی]
زن با ظرافت دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای دخترانه و آرام خندید و بعد به آرامی توضیح داد:
[ تو که خودت خوب میدونی من یه پرستارم ، داخل شغل ما مشکلات زیادی پیش میاد ، دفعه قبلی که نتونستم بیام یه دختر داخل بیمارستان خودکشی کرد و توی همون روز یه روانی با لیوان به هم اتاقیش حمله کرد]
هرموت با نگرانی دست زن را گرفت و به آرامی و با دلسوزی گفت:
[ چرا بهم نگفته بودی؟ خودت که آسیب ندیدی؟ ]
زن لبخند زد و به آرامی سر تکان و داد و صدای ملایم پاسخ داد:
[ خانمِ شلا سرسخت تر از این حرفاس انگار هنوز من رو نشناختی ]
زن جوان [شلا] نام داشت .
ادامه دارد ....
#داستان #متن #رمان
صبح زیبایی بود ، پرندگان آواز میخواندن و مردم در خیابان ها بودن .
در این روز زیبا تعداد زیادی از شهروندان مشغول پیاده روی بودن و پسری به نام [هرموت] هم داشت همینکار رو انجام میداد .
هرموت موهای خرمایی صاف داشت و چشمانش هم رنگ چوب سوخته بودن ، هرموت از نوجوانی به رنگ سبز علاقه داشت و حتی همین الانم ست لباس سبز رنگ بر تن داشت .
هرموت با خوشحالی در خیابان قدم میزد و انگار برای چیزی هیجان داشت ، شاید یک قرار مهم .
هرموت در مسیرش ناگهان به فردی برخورد کرد و روی زمین افتاد ، وقتی سرش را بالا آورد مَردی قوی هیکل و عضلانی را دید که با یک کیف بزرگ جلوش ایستاده بود .
هرموت به آرامی خواست عذرخواهی خواهی کنه اما مَرد یقه هرموت را گرفت و با صدای مردانه و کلفت گفت:
[من همین الان از زندان آزاد شدم ، اگه دنبال دردسر میگردی دقیقا همینجام]
هرموت ترسید و به آرامی پاسخ داد:
[نه واقعا آقا ببخشید من یه قرار مهم دارم و کمی زیادی توی فکر بودم]
مَرد هرموت را به عقب پرت کرد و به راهش ادامه داد .
ظاهر مرد کاملا مشخص بود فرد خطرناکیه .
مرد یک رکابی بر تن داشت و هنگامی که هرموت از پشت سرش بهش نگاه کرد بخشی از یک خالکوبی نامشخص بالای کمرش مشخص بود شبیه یک کلمه .
بعد از مدتی راه رفتن هرموت به رستورانی کوچک در حومه شهر رسید و پشت میزی که از قبل روزو کرده بود نشست ، هرموت بارها لباسش را مرتب کرد و با استرس و هیجان همانجا منتظر ماند و بعد از مدت کوتاهی زن جوانی با موهای فِر مشکی و ظاهر زیبایی رو به روی هرموت نشست ، زن یک پالتوی مشکلی بلند بر تن داشت و با صدای گرم و مهربان گفت:
[ وای نمیدونی چقدر دلتنگت بودم ]
هرموت به آرامی خندید و گفت:
[خودت دائم قرار های ما رو عقب میندازی]
زن با ظرافت دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای دخترانه و آرام خندید و بعد به آرامی توضیح داد:
[ تو که خودت خوب میدونی من یه پرستارم ، داخل شغل ما مشکلات زیادی پیش میاد ، دفعه قبلی که نتونستم بیام یه دختر داخل بیمارستان خودکشی کرد و توی همون روز یه روانی با لیوان به هم اتاقیش حمله کرد]
هرموت با نگرانی دست زن را گرفت و به آرامی و با دلسوزی گفت:
[ چرا بهم نگفته بودی؟ خودت که آسیب ندیدی؟ ]
زن لبخند زد و به آرامی سر تکان و داد و صدای ملایم پاسخ داد:
[ خانمِ شلا سرسخت تر از این حرفاس انگار هنوز من رو نشناختی ]
زن جوان [شلا] نام داشت .
ادامه دارد ....
#داستان #متن #رمان
- ۲.۹k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط