قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۲۷
پارت #۲۷
تقريبا داشت شب میشد و هوا سرد تر از هميشه بود.
آقای ثارون در بالکن عمارتش ايستاده بود و آیزاس درست پشت سرش بود .
آقای ثارون به منظرهی قبرستان خیره شده بود.
آیزاس به آرامی گفت:
[بيمارستان زیادی مشکوک بود ، ثارون ، داری کاری بدون من انجام میدی؟]
آقای ثارون فقط در سکوت به قبرستان خیره شده بود .
آیزاس دوباره تکرار کرد:
[آقای ثارون کسب و کاری وجود داره که من ازش خبر ندارم؟]
آقای ثارون به آرامی با صدای گرفته گفت:
[یه موتور برای بار سوم از جلوی قبرستان رد شد آیزاس مهمون داریم؟]
آیزاس سریع لب پنجره آمد و عصبانیت به آقای ثارون پاسخ داد:
[امکان نداره من بدون هیچ اثری اومدم]
آقای ثارون کمی مکث کرد و بعد با خونسردی گفت:
[با اون دوتایی که توی زیرزمین انداختی چیکار کردی؟]
آیزاس مدتی سکوت کرد و بعد با لحن آزرده گفت:
[میخواستم کارشون رو تموم کنم اما زیادی مشکوک بودن انگار یه نقشه ای داشتن]
آقاي ثارون با عصبانیت گفت:
[همین الان از شر اون دوتا خلاص شو و الکی احتیاط نکن]
قبل از اتمام حرفش با عصا به شخصی که در تاریکی نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:
[ما دوتا هم حواسمون به مهمون احتمالیه]
آیزاس سر تکان داد و با سرعت یک هفتتیر از روی میز برداشت و از پله ها پایین رفت .
درب زيرزمين به آرامی باز شد و فقط نامورو داخل زیرزمین نشسته بود و اشک میریخت ، زیرزمین به طرز عجیبی تاریک بود ، آیزاس چند بار برای روشن کردن چراغ تلاش کرد اما انگار لامپ سوخته بود .
آیزاس درب زيرزمين را نیمه بسته نگه داشت و فریاد زد :
[مطمئنم جئی عوضی فرار کرده]
بعد از این حرف آیزاس سکوت سنگینی برقرار شد تا اینکه صدای هق هق نامورو سکوت را شکست .
نامورو شروع به گریه کرد و با ناراحتی گفت:
[آره جئی ولم کرد اون تنهام گذاشت و از هواکش فرار کرد]
آیزاس بی درنگ وارد زيرزمين شد اما ناگهان درب زيرزمين بسته شد و آیزاس تازه به یاد آورد که زيرزمين اصلا هواکش نداره ....
نامورو بین نَفَس های نامنظم اش شروع به خندیدن کرد و با صدای بلند و قهقهه گفت:
[میدونی چرا لامپ روشن نشد؟ چون جئی شکستش تا از لامپ شکسته به عنوان سلاح استفاده کنه]
آیزاس با عصبانیت اسلحه اش را اطراف زیرزمین نشانه میگرفت و دور خودش میچرخید ، صدای خنده های بلند نامورو باعث میشد نتونه صدای جئی رو بشنوه و جئی به راحتی در تاریکی اتاق حرکت میکرد تا در یک موقعیت مناسب به آیزاس حمله کنه .
ادامه دارد.....
#داستان #متن #رمان
تقريبا داشت شب میشد و هوا سرد تر از هميشه بود.
آقای ثارون در بالکن عمارتش ايستاده بود و آیزاس درست پشت سرش بود .
آقای ثارون به منظرهی قبرستان خیره شده بود.
آیزاس به آرامی گفت:
[بيمارستان زیادی مشکوک بود ، ثارون ، داری کاری بدون من انجام میدی؟]
آقای ثارون فقط در سکوت به قبرستان خیره شده بود .
آیزاس دوباره تکرار کرد:
[آقای ثارون کسب و کاری وجود داره که من ازش خبر ندارم؟]
آقای ثارون به آرامی با صدای گرفته گفت:
[یه موتور برای بار سوم از جلوی قبرستان رد شد آیزاس مهمون داریم؟]
آیزاس سریع لب پنجره آمد و عصبانیت به آقای ثارون پاسخ داد:
[امکان نداره من بدون هیچ اثری اومدم]
آقای ثارون کمی مکث کرد و بعد با خونسردی گفت:
[با اون دوتایی که توی زیرزمین انداختی چیکار کردی؟]
آیزاس مدتی سکوت کرد و بعد با لحن آزرده گفت:
[میخواستم کارشون رو تموم کنم اما زیادی مشکوک بودن انگار یه نقشه ای داشتن]
آقاي ثارون با عصبانیت گفت:
[همین الان از شر اون دوتا خلاص شو و الکی احتیاط نکن]
قبل از اتمام حرفش با عصا به شخصی که در تاریکی نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:
[ما دوتا هم حواسمون به مهمون احتمالیه]
آیزاس سر تکان داد و با سرعت یک هفتتیر از روی میز برداشت و از پله ها پایین رفت .
درب زيرزمين به آرامی باز شد و فقط نامورو داخل زیرزمین نشسته بود و اشک میریخت ، زیرزمین به طرز عجیبی تاریک بود ، آیزاس چند بار برای روشن کردن چراغ تلاش کرد اما انگار لامپ سوخته بود .
آیزاس درب زيرزمين را نیمه بسته نگه داشت و فریاد زد :
[مطمئنم جئی عوضی فرار کرده]
بعد از این حرف آیزاس سکوت سنگینی برقرار شد تا اینکه صدای هق هق نامورو سکوت را شکست .
نامورو شروع به گریه کرد و با ناراحتی گفت:
[آره جئی ولم کرد اون تنهام گذاشت و از هواکش فرار کرد]
آیزاس بی درنگ وارد زيرزمين شد اما ناگهان درب زيرزمين بسته شد و آیزاس تازه به یاد آورد که زيرزمين اصلا هواکش نداره ....
نامورو بین نَفَس های نامنظم اش شروع به خندیدن کرد و با صدای بلند و قهقهه گفت:
[میدونی چرا لامپ روشن نشد؟ چون جئی شکستش تا از لامپ شکسته به عنوان سلاح استفاده کنه]
آیزاس با عصبانیت اسلحه اش را اطراف زیرزمین نشانه میگرفت و دور خودش میچرخید ، صدای خنده های بلند نامورو باعث میشد نتونه صدای جئی رو بشنوه و جئی به راحتی در تاریکی اتاق حرکت میکرد تا در یک موقعیت مناسب به آیزاس حمله کنه .
ادامه دارد.....
#داستان #متن #رمان
- ۲.۴k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط