گفتم خداحافظ

گفتم: «خداحافظ!»
و خداحافظی
فر
و
رفـ
تن
بود


تو  آن بالا
کنار نرده‌ها ایستاده بودی
نگفتی «نرو»
نگفتی «بمان»
نگفتی «برگرد»
و سکوتِ تو تنها «نگفتن» نبود
سکوتِ تو راه‌پلۀ مارپیچی بود
که به آن‌سوی زمین می‌رسید.


عزیزم!
حالا که این نامه را برایت می‌نویسم، تازه رسیده‌ام و نمی‌دانم آنجا چه ساعتی از روز است، امّا می‌دانم که گلدان‌ها، چند روزی‌ست بی‌آبند.
صبح‌ها از خانه که بیرون می‌روی، به گلدان‌ها آب بده و به آن‌ها بگو آن‌سوی زمین هم شمعدانی‌ها، دوستانِ مهربانِ زنانِ غمگین‌اند.
راستی به همسایه‌ها بگو حقوقِ سرایدار را بیشتر کنند. نظافتِ راه‌پله کارِ آسانی نیست. باید یکبار پله‌ها را تا انتها رفته‌باشی، تا بدانی چه می‌گویم....


#لیلا_کردبچه
انگار بعضی غم ها هرگز فراموش نمیشن...
انگار دستی نامرئی هر بار تا مرز فراموشی میرسم حادثه ای رقم میزنه تا تلخی بی انتها دوباره بشینه تو دلم...
چرا آدما نمیفهمند؟!
دیدگاه ها (۳)

شهر پر از خالی استو تنهایی با قدرت میتازد...و آدم نمیداند چه...

بعضی‌ روزهاانسان فقط خسته استنه تنهاستنه غمگينو نه عاشقفقط خ...

کفش های مهمتری..

«سکوت، یک جور موریانه است که بی‌صدا می‌جود و قلب آدم را سورا...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط