بخونید
بخونید
خودم با خوندنش کلی گریه کردم...خیلی قشنگ بود...خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم...لطفا بخونید
.
بارون میباره
تنها توی خونه نشستی و از پنجره بیرون رو نگاه میکنی
صدای شر شر بارون و سکوت با هم قاطی شده
برمیگردی سمت تلویزیون و به صفحه خاموشش زل میزنی
چند وقته که روشنش نکردی؟
آروم از کنار پنجره بلند میشی و کنترل رو از روی میز برمیداری
روی مبل سرد و که به وسیله بارونی که از پنجره روش ریخته و نمناک شده میشینی
اصلا حوصله برنامه های مزخرف تلویزیون رو نداری
اما تو ... تنها...توی یک خونه...کار دیگه ای غیر تماشای تلویزیون میتونی انجام بدی؟
اخبار شروع میشه
قسمت حوادث
دلت میخواد کانال رو عوض کنی
تو توی بدبختی های خودت گیر کردی حالا بدبختی های دیگران رو ببینی؟
با اومدن اسم و عکسی روی صفحه دستت روی دکمه عوض کردن کانال گیر میکنه
صدا رو زیاد میکنی
نه...جدی؟..اون هم رفت؟
صدا توی گوشت میپیچه
"لویی تاملینسون که مدت ها از بیماری رنج میبرد در سن هشتاد و پنج سالگی دار فانی رو وداع گفت ...."
تلویزیون رو خاموش میکنی
اصلا چرا روشنش کرده بودی؟
یک جرقه...یک جرقه خورد و همه چیز برات روشن شد
تو...یک پیرزن فرتوت و خسته...توی گذشته خودت فرو میری
گذشته شیرینت
یاد وقتی که تازه با این پنج تا پسر شر و شیطون آشنا شدی
یاد اینکه تمام روز رو توی سایت های مختلف برای پیدا کردن اطلاعات ازشون گذروندی
یاد رفتارشون
مسخره بازی ها و شیطونی های لویی
کارهای منحرفانه هری
خنده های بلند بلند نایل
صدای های نوت ها و دلنشین زین
لبخند های کشنده لیام
یاد حسرت داشتن عطر ها و آلبوم هاشون
یاد شب تا صبح ول گشتن توی ایستاگرام و صحبت کردن با دایرکشنر های دیگه و فن گرلی با هم
یاد رفتن زین
یاد آرزوهات.آرزوی دیدنشون
"من میبینمشون...من باید ببینمشون"
این تمام چیزی بود که توی سرت میچرخید
اما چی شد؟
این آرزو هیچ وقت برآورده نشد
عوضش ازدواج کردی...بچه دار شدی .کم کم از حافظ پاک شدن تا اینکه یک روز که پسر کوچولو شش سالت رو از حموم بیرون آورده بودی چشمت به صفحه تلویزیون افتاد
اولین نفر هری بود
چند ماه نگذشت که لیام هم رفت
چند سال از زندگیت گذشت...نوه هات دورت بودن و تو خوشحال بودی که باز هم این تلویزیون لعنتی مرگ یکی دیگه رو بهت نشون داد...نایل هوران
و بعد نوبت به زین رسید
و امروز آخرینشون هم رفت
هیچ وقت متوجه نشدی چرا یک روز میای و یک روز میری
هیچ وقت متوجه نشدی که چرا زندگی باید پاشو روی پدال گاز بزاره و با سرعت جلو بره...
و الان تو پیر شدی...تنها...و رفتن تو هم نزدیکه
لبخندی زدی و زیر لب گفتی : خداحافظ وان دایرکشن...خداحافظ
خودم با خوندنش کلی گریه کردم...خیلی قشنگ بود...خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم...لطفا بخونید
.
بارون میباره
تنها توی خونه نشستی و از پنجره بیرون رو نگاه میکنی
صدای شر شر بارون و سکوت با هم قاطی شده
برمیگردی سمت تلویزیون و به صفحه خاموشش زل میزنی
چند وقته که روشنش نکردی؟
آروم از کنار پنجره بلند میشی و کنترل رو از روی میز برمیداری
روی مبل سرد و که به وسیله بارونی که از پنجره روش ریخته و نمناک شده میشینی
اصلا حوصله برنامه های مزخرف تلویزیون رو نداری
اما تو ... تنها...توی یک خونه...کار دیگه ای غیر تماشای تلویزیون میتونی انجام بدی؟
اخبار شروع میشه
قسمت حوادث
دلت میخواد کانال رو عوض کنی
تو توی بدبختی های خودت گیر کردی حالا بدبختی های دیگران رو ببینی؟
با اومدن اسم و عکسی روی صفحه دستت روی دکمه عوض کردن کانال گیر میکنه
صدا رو زیاد میکنی
نه...جدی؟..اون هم رفت؟
صدا توی گوشت میپیچه
"لویی تاملینسون که مدت ها از بیماری رنج میبرد در سن هشتاد و پنج سالگی دار فانی رو وداع گفت ...."
تلویزیون رو خاموش میکنی
اصلا چرا روشنش کرده بودی؟
یک جرقه...یک جرقه خورد و همه چیز برات روشن شد
تو...یک پیرزن فرتوت و خسته...توی گذشته خودت فرو میری
گذشته شیرینت
یاد وقتی که تازه با این پنج تا پسر شر و شیطون آشنا شدی
یاد اینکه تمام روز رو توی سایت های مختلف برای پیدا کردن اطلاعات ازشون گذروندی
یاد رفتارشون
مسخره بازی ها و شیطونی های لویی
کارهای منحرفانه هری
خنده های بلند بلند نایل
صدای های نوت ها و دلنشین زین
لبخند های کشنده لیام
یاد حسرت داشتن عطر ها و آلبوم هاشون
یاد شب تا صبح ول گشتن توی ایستاگرام و صحبت کردن با دایرکشنر های دیگه و فن گرلی با هم
یاد رفتن زین
یاد آرزوهات.آرزوی دیدنشون
"من میبینمشون...من باید ببینمشون"
این تمام چیزی بود که توی سرت میچرخید
اما چی شد؟
این آرزو هیچ وقت برآورده نشد
عوضش ازدواج کردی...بچه دار شدی .کم کم از حافظ پاک شدن تا اینکه یک روز که پسر کوچولو شش سالت رو از حموم بیرون آورده بودی چشمت به صفحه تلویزیون افتاد
اولین نفر هری بود
چند ماه نگذشت که لیام هم رفت
چند سال از زندگیت گذشت...نوه هات دورت بودن و تو خوشحال بودی که باز هم این تلویزیون لعنتی مرگ یکی دیگه رو بهت نشون داد...نایل هوران
و بعد نوبت به زین رسید
و امروز آخرینشون هم رفت
هیچ وقت متوجه نشدی چرا یک روز میای و یک روز میری
هیچ وقت متوجه نشدی که چرا زندگی باید پاشو روی پدال گاز بزاره و با سرعت جلو بره...
و الان تو پیر شدی...تنها...و رفتن تو هم نزدیکه
لبخندی زدی و زیر لب گفتی : خداحافظ وان دایرکشن...خداحافظ
۷.۵k
۲۱ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.