p2
"تا اون لحظه، دلم هزار تا بالا و پایین رفته بود، ولی همین یه جمله باعث شد احساس کنم همه زحماتم ارزشش رو داشته. سرم رو با یه لبخند بزرگ تکون دادم: آره، برای توئه. حالا کسی این دور و بر هست که مهمتر از تو باشه؟
چشماش از این طرف به اون طرف میچرخید، همه چیز رو انگار بارها و بارها نگاه میکرد، بادکنکهایی که زیر نور چراغها نرم و ملایم تکون میخوردن، کیک شکلاتی که با دست خط نهچندان مرتب من تزئین شده بود، و اون گردنبندی که هنوز توی جعبه کوچیکش منتظر بود.
خودم رو یه کم به سمتش خم کردم و با همون لحن نصفه شوخی، نصفه جدی گفتم: خوشت اومده ببعی کوچولو؟ هوم؟"
' با ذوق پریدم بغلش و با جیغ و صدای هیجانزده گفتم: خوشم اومده؟؟؟ عاشقش شدم، مرسی مرسی خیلی دوسش دارم.'
"وقتی با ذوق و هیجان پرید تو بغلم، قلبم انگار داشت ذوب میشد... دستهام رو دور کمر کوچیکش حلقه کردم و آرومتر به خودم نزدیکترش کردم. لبخند کوچیکی روی لبم نشست و با صدای آروم زمزمه کردم: خوشحالم که دوستش داری، ببعی کوچولوی من... البته این تازه شروعشه!
لحظهای از خودم آروم جداش کردم، جعبهی گردنبند رو از جیبم بیرون آوردم و روبهروش گرفتم: اینم برای توئه ببعیِ عسلیِ من!"
'با تعجب به جعبه قرمز رنگ نگاه کردم. جوری ذوق کرده بودم انگار دنیا رو بهم دادن. وقتی جعبه رو باز کردم، با دیدن گردنبند نقرهای رنگ ستارهای روبهرو، میخواستم بال در بیارم. گونههای پشمکیش رو بوسیدم و با ذوق گفتم: خیلی ممنون خیلی ممنون، الان از خوشحالی بال در میارم!'
"گونهام هنوز جای اون بوسهی شیرین میسوخت، ولی این یه جور سوختن دلنشین بود، مثل حس گرمای آفتاب توی یه روز سرد...
لبخندم رو پنهان نکردم، حتی کمی سرم رو کج کردم تا نگاهش رو بهتر ببینم: میدونی، ببعی کوچولو، فقط دیدن خوشحالیت برای من کافیه. ولی تو... حتی بیشتر از این بهم دادی...
لبخندم روی لبام نشست و نگاه پر از عشقمو به ببعی کوچولوم دوختم. آروم و با صدایی که کمی هیجان توش بود، گفتم: آمادهای برای کادوی اصلی تولد امسالت، ببعی کوچولو؟
قبل از اینکه حتی فرصتی برای جواب دادن پیدا کنه، کمی خم شدم و لبهامو روی لبهای نرمش گذاشتم، یه بوسهی نرم و آروم که انگار میخواست همهی عشق و احساسی که توی قلبم بود، بهش منتقل کنه. وقتی ازش فاصله گرفتم، سرخی گونههاش نشون میداد انتظارش رو نداشته...
لبخندی به کیوتیش زدم: شبیه گوجه شدی ببعی!"
'وقتی اون کار رو کرد، یه احساس عجیبی داشتم. عشق؟ غم؟ شادی؟ حسادت؟ هیجان؟ اضطراب؟ هیچ کلمهای برای توصیف اون حس لعنتی نبود. قلبم با شتاب میزد، دستام یخ زده بود. این نشونه اینه دارم عاشقش میشم؟ شاید عشق؟؟؟'
"لبخند آرومی روی لبم نشست و دستهامو آرومتر دورش حلقه کردم. سرم رو کمی کج کردم و با صدایی که انگار از ته دلم میاومد، گفتم: میدونی، ببعی کوچولو... فکر کنم قلبم تو رو انتخاب کرده... ببعی کوچولوم، میدونی؟ تو برای من یه چیزی فراتر از معمولی شدی. از اون لحظهای که برای اولین بار نگاهمون توی اون اتاق کوچک تلاقی کرد، حس کردم یه جادو اتفاق افتاده. ولی حالا... حالا مطمئنم که این جادو واقعی بوده.
تو اون کسی هستی که نگاهش میتونه تمام خستگیهای دنیا رو از وجودم پاک کنه. حتی اون اخم کوچیکت، وقتی من اذیتت میکنم، برام از هر چیزی قشنگتره...
دوستت دارم، ببعی کوچولوم. :)))"
چشماش از این طرف به اون طرف میچرخید، همه چیز رو انگار بارها و بارها نگاه میکرد، بادکنکهایی که زیر نور چراغها نرم و ملایم تکون میخوردن، کیک شکلاتی که با دست خط نهچندان مرتب من تزئین شده بود، و اون گردنبندی که هنوز توی جعبه کوچیکش منتظر بود.
خودم رو یه کم به سمتش خم کردم و با همون لحن نصفه شوخی، نصفه جدی گفتم: خوشت اومده ببعی کوچولو؟ هوم؟"
' با ذوق پریدم بغلش و با جیغ و صدای هیجانزده گفتم: خوشم اومده؟؟؟ عاشقش شدم، مرسی مرسی خیلی دوسش دارم.'
"وقتی با ذوق و هیجان پرید تو بغلم، قلبم انگار داشت ذوب میشد... دستهام رو دور کمر کوچیکش حلقه کردم و آرومتر به خودم نزدیکترش کردم. لبخند کوچیکی روی لبم نشست و با صدای آروم زمزمه کردم: خوشحالم که دوستش داری، ببعی کوچولوی من... البته این تازه شروعشه!
لحظهای از خودم آروم جداش کردم، جعبهی گردنبند رو از جیبم بیرون آوردم و روبهروش گرفتم: اینم برای توئه ببعیِ عسلیِ من!"
'با تعجب به جعبه قرمز رنگ نگاه کردم. جوری ذوق کرده بودم انگار دنیا رو بهم دادن. وقتی جعبه رو باز کردم، با دیدن گردنبند نقرهای رنگ ستارهای روبهرو، میخواستم بال در بیارم. گونههای پشمکیش رو بوسیدم و با ذوق گفتم: خیلی ممنون خیلی ممنون، الان از خوشحالی بال در میارم!'
"گونهام هنوز جای اون بوسهی شیرین میسوخت، ولی این یه جور سوختن دلنشین بود، مثل حس گرمای آفتاب توی یه روز سرد...
لبخندم رو پنهان نکردم، حتی کمی سرم رو کج کردم تا نگاهش رو بهتر ببینم: میدونی، ببعی کوچولو، فقط دیدن خوشحالیت برای من کافیه. ولی تو... حتی بیشتر از این بهم دادی...
لبخندم روی لبام نشست و نگاه پر از عشقمو به ببعی کوچولوم دوختم. آروم و با صدایی که کمی هیجان توش بود، گفتم: آمادهای برای کادوی اصلی تولد امسالت، ببعی کوچولو؟
قبل از اینکه حتی فرصتی برای جواب دادن پیدا کنه، کمی خم شدم و لبهامو روی لبهای نرمش گذاشتم، یه بوسهی نرم و آروم که انگار میخواست همهی عشق و احساسی که توی قلبم بود، بهش منتقل کنه. وقتی ازش فاصله گرفتم، سرخی گونههاش نشون میداد انتظارش رو نداشته...
لبخندی به کیوتیش زدم: شبیه گوجه شدی ببعی!"
'وقتی اون کار رو کرد، یه احساس عجیبی داشتم. عشق؟ غم؟ شادی؟ حسادت؟ هیجان؟ اضطراب؟ هیچ کلمهای برای توصیف اون حس لعنتی نبود. قلبم با شتاب میزد، دستام یخ زده بود. این نشونه اینه دارم عاشقش میشم؟ شاید عشق؟؟؟'
"لبخند آرومی روی لبم نشست و دستهامو آرومتر دورش حلقه کردم. سرم رو کمی کج کردم و با صدایی که انگار از ته دلم میاومد، گفتم: میدونی، ببعی کوچولو... فکر کنم قلبم تو رو انتخاب کرده... ببعی کوچولوم، میدونی؟ تو برای من یه چیزی فراتر از معمولی شدی. از اون لحظهای که برای اولین بار نگاهمون توی اون اتاق کوچک تلاقی کرد، حس کردم یه جادو اتفاق افتاده. ولی حالا... حالا مطمئنم که این جادو واقعی بوده.
تو اون کسی هستی که نگاهش میتونه تمام خستگیهای دنیا رو از وجودم پاک کنه. حتی اون اخم کوچیکت، وقتی من اذیتت میکنم، برام از هر چیزی قشنگتره...
دوستت دارم، ببعی کوچولوم. :)))"
- ۱۰.۳k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط