رمان:عشق همیشگی:)(P6)
سلامممم بالاخره پارت ششم و گزاشتم امیدوارم خوشتون بیاد:)
................................
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
...........
میدونستم پدریه اما باز هم برگشتم...
اومد نزدیک و گفت:
چرا انقدر صدات کردم واینیمسی نفسم بند اومد(نفس زنان)...
گفتم:ببخشید نشنیدم(مجبور بودم دروغ بگم...
گفت:خیلی خوشحالم که باز دیدمت واقعا ببخشید که بدون خداحافظی توی بیمارستان ترکت کردم و معذرت میخوام بازهم بابت اون تصادف...
میخوام دعوتت کنم به یه مهمونی دورهمی،من و چند تا از دوستام هستیم حتی هایری هم میاد...
دعوتم و قبول میکنی؟
من خیلی شوکه شده بودم که چرا باید من و دعوت کنه به یه مهمونی که فقط خودش و دوستاشن البته که هایری دوستش نیست و فقط بخاطر فران دعوتش کرده حتما فران هم هست!نمیدونستم چی بگم...
چند لحظه مکث کردم...
بحث و عوض کردم و گفتم:پدری دوست دخترته؟(با ابرو به پشت سرش اشاره کردم)
با لحنی خنده دار و ارام گفت:نه...دوستیم فقط...
منم با لحنی جدی گفتم:با همین دوستی دوستی ها یه وقت زنت نشه...
گفت:نه خودش دوست پسر داره،چرا از این فکر ها میکنی آرشین حالت خوبه؟
احساس کردم کلی بار از رو دوشم برداشته شد،احساس میکردم دیکه هیچ حس غمگینی در وجودم نیست...
با لحن خوشحال باز بحث عوض کردم و گفتم:حتما به مهمونی میام کی مهمونیه؟
پدری به خودش نشون نداد ولی فهمیدم تعجب کرده...
گفت:فردا شب هست خونه ی خودم مهمونی رو میگیرم و ساعت 10 شب باید داخل مهمونی حضور داشته باشی حتی لیندا هم میاد...بعد از مکثی باز ادامه داد:خیلی خوشحال میشم که ببینمت فردا شب...پس حتما بیا!:)
گفتم:حتما میام ممنون بابت دعوت...
گفت:پس میبینمت خدافظ...
منم خدافظی کردم...
اما وقتی پدری چند قدم از من دور شده بود برگشت و یه کاغذ بهم داد و رفت...
منم کاغذ و گرفتم و داشتم رفتن پدری رو تماشا میکردم...
وقتی که پدری با اون دختره ایکبیری سوار ماشین شدن و رفتن منم کاغذ و باز کردم...
باورم نمیشد شماره ی پدری بود...
پائین شمارش نوشته بود کاری داشتی میتونی تماس بگیری...
منم با ذوق برگه رو گزاشتم داخل جیبم و به هایری گفتم بیاد دنبالم...
هایری اومد و رفتیم به سمت خونم.
وقتی وارد خونه شدیم هایری رفت قهوه درست کنه من یهو یادم افتاد با پائولو خداحافظی نکردم اصلا کلا وقتی پدری رو با لیندا دیدم انگار کشتی م غرق شده بود...
(ده دقیقه بعد)
داخل بالکن خونه بودم و همش داشتم به پدری فکر میکردم که هایری اومد و گفت:بدجور تو فکری داری به چی فکر میکنی؟
بهش گفتم هیچی و شروع کردم به خوردن قهوم:)
ساعت 9 بود و پدری گفته بود ساعت 10 باید اونجا باشم هایری گفت:بیا بریم آماده شیم...
(20 دقیقه بعد)
هایری خیلی قشنگ شده بود با چشمای سبزش و موهاش و بسته بود و استایل - شومیز آبی روشن- شلوار پارچهای آزاد کرم- صندل بندی- کیف دستی کوچیک روشن- گردنبند ظریف طلایی دستبند ساده...
منم موهام و باز گزاشتم و یه استایل - کراپتاپ مشکی - کت جین آبی تیره- شلوار چرم مشکی جذب- بوت کوتاه- کیف کراسبادی اسپرت- رژ لب نود...
داخل راهرو ساختمون بودیم که یهو برق ساختمون قطع شد به دلیل مشکلاتی دیگه نتونستیم از آسانسور بریم و منم پام گچ بود اما به کمک هایری و عصای کمکی تونستم از بیست تا پله پائین بیام...
سوار ماشین شدیم و خیلی سریع داشتیم میرفتیم به سمت خونه پدری،هایری آدرسشو بلد بود.
(رسیدن به خونه پدری)
رسیدیم و خیلی خونه ی قشنگی بود از بیرون که می دیدیم بیشتر بجا خونه شبیه ویلا بود.
آیفون و زدیم و منتظر موندیم...
در باز شد:)
ادامه دارد...
#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
................................
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
...........
میدونستم پدریه اما باز هم برگشتم...
اومد نزدیک و گفت:
چرا انقدر صدات کردم واینیمسی نفسم بند اومد(نفس زنان)...
گفتم:ببخشید نشنیدم(مجبور بودم دروغ بگم...
گفت:خیلی خوشحالم که باز دیدمت واقعا ببخشید که بدون خداحافظی توی بیمارستان ترکت کردم و معذرت میخوام بازهم بابت اون تصادف...
میخوام دعوتت کنم به یه مهمونی دورهمی،من و چند تا از دوستام هستیم حتی هایری هم میاد...
دعوتم و قبول میکنی؟
من خیلی شوکه شده بودم که چرا باید من و دعوت کنه به یه مهمونی که فقط خودش و دوستاشن البته که هایری دوستش نیست و فقط بخاطر فران دعوتش کرده حتما فران هم هست!نمیدونستم چی بگم...
چند لحظه مکث کردم...
بحث و عوض کردم و گفتم:پدری دوست دخترته؟(با ابرو به پشت سرش اشاره کردم)
با لحنی خنده دار و ارام گفت:نه...دوستیم فقط...
منم با لحنی جدی گفتم:با همین دوستی دوستی ها یه وقت زنت نشه...
گفت:نه خودش دوست پسر داره،چرا از این فکر ها میکنی آرشین حالت خوبه؟
احساس کردم کلی بار از رو دوشم برداشته شد،احساس میکردم دیکه هیچ حس غمگینی در وجودم نیست...
با لحن خوشحال باز بحث عوض کردم و گفتم:حتما به مهمونی میام کی مهمونیه؟
پدری به خودش نشون نداد ولی فهمیدم تعجب کرده...
گفت:فردا شب هست خونه ی خودم مهمونی رو میگیرم و ساعت 10 شب باید داخل مهمونی حضور داشته باشی حتی لیندا هم میاد...بعد از مکثی باز ادامه داد:خیلی خوشحال میشم که ببینمت فردا شب...پس حتما بیا!:)
گفتم:حتما میام ممنون بابت دعوت...
گفت:پس میبینمت خدافظ...
منم خدافظی کردم...
اما وقتی پدری چند قدم از من دور شده بود برگشت و یه کاغذ بهم داد و رفت...
منم کاغذ و گرفتم و داشتم رفتن پدری رو تماشا میکردم...
وقتی که پدری با اون دختره ایکبیری سوار ماشین شدن و رفتن منم کاغذ و باز کردم...
باورم نمیشد شماره ی پدری بود...
پائین شمارش نوشته بود کاری داشتی میتونی تماس بگیری...
منم با ذوق برگه رو گزاشتم داخل جیبم و به هایری گفتم بیاد دنبالم...
هایری اومد و رفتیم به سمت خونم.
وقتی وارد خونه شدیم هایری رفت قهوه درست کنه من یهو یادم افتاد با پائولو خداحافظی نکردم اصلا کلا وقتی پدری رو با لیندا دیدم انگار کشتی م غرق شده بود...
(ده دقیقه بعد)
داخل بالکن خونه بودم و همش داشتم به پدری فکر میکردم که هایری اومد و گفت:بدجور تو فکری داری به چی فکر میکنی؟
بهش گفتم هیچی و شروع کردم به خوردن قهوم:)
ساعت 9 بود و پدری گفته بود ساعت 10 باید اونجا باشم هایری گفت:بیا بریم آماده شیم...
(20 دقیقه بعد)
هایری خیلی قشنگ شده بود با چشمای سبزش و موهاش و بسته بود و استایل - شومیز آبی روشن- شلوار پارچهای آزاد کرم- صندل بندی- کیف دستی کوچیک روشن- گردنبند ظریف طلایی دستبند ساده...
منم موهام و باز گزاشتم و یه استایل - کراپتاپ مشکی - کت جین آبی تیره- شلوار چرم مشکی جذب- بوت کوتاه- کیف کراسبادی اسپرت- رژ لب نود...
داخل راهرو ساختمون بودیم که یهو برق ساختمون قطع شد به دلیل مشکلاتی دیگه نتونستیم از آسانسور بریم و منم پام گچ بود اما به کمک هایری و عصای کمکی تونستم از بیست تا پله پائین بیام...
سوار ماشین شدیم و خیلی سریع داشتیم میرفتیم به سمت خونه پدری،هایری آدرسشو بلد بود.
(رسیدن به خونه پدری)
رسیدیم و خیلی خونه ی قشنگی بود از بیرون که می دیدیم بیشتر بجا خونه شبیه ویلا بود.
آیفون و زدیم و منتظر موندیم...
در باز شد:)
ادامه دارد...
#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
- ۶.۰k
- ۲۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط