دستی ه نان و نور به من داد میرود

دستی كه نان و نور به من داد می‌رود
من مرده بودم او كه مرا زاد می‌رود

این روزها كه می‌گذرد بی صدای او
تقویم پاره‌ایست كه در باد می‌رود

از من مخواه آینه باشم که در دلم
یک چهره مانده و ... مگر از یاد می رود

بودن برای او قفسی تنگ بود و حال
مرغ از قفس پریده و آزاد می رود

از عشق بیست سالگی ام حرف می زنم
مردی که در اوایل مرداد می رود 🌼💙

#سیده_کبری_موسوی_قهفرخی
دیدگاه ها (۲)

از غم که چشم های تو لبریز می شودانگار فصل ها همه پاییز می شو...

جای ماندن نیست،دنیا را رها کن پر بکش قهوه ات را مَرد ،امشب ...

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارمسعادتی ست تو را داشتن که من ...

لبت، تنت، سخنت، چهره‌ات تماشاییآهای دختر رعنا چقدر زیباییبه ...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط