کنار تیرِ چراغ برق، زیر شاخه های درخت بیدی که از خانه ای
کنار تیرِ چراغ برق، زیر شاخه های درخت بیدی که از خانه ای قدیمی بیرون زده بود ایستاده بودم و یک پایم به دیوار و پای دیگرم به زمین منتظر بودم از خانه بیرون بیاید.
باران گرفته بود همه جا را، چشم دوخته بودم به پنجره ی اتاقش و با ولع بوی نمِ بهار را نفس میکشیدم که دیدم تکیه داده به درب و زل زده به صورتم! نگاهش که کردم گفت ده دقیقه است مشغول تماشایت هستم، حواست پرتِ باران بود، شبیه شخصیت های فیلم های ایرانیِ دهه پنجاه دل میبری چرا نامرد؟ گناه ندارم؟
فقط سیگار کنج لبَت کم است!
سیگاری آتش زدم و به همان سبکی که دلش رفته بود گفتم:
داشتیم پنجره خونتونو دید میزدیم بانو،
حتی اگه بارون بالا بیاد تا سرِ زانو، ما واسه دیدنت منتظر میموندیم، درسته درس مرسِ درست و حسابی نخوندیم،شاگردِ نونوا اکبریم ولی چشم ابرویِ شمارو ازبریم، همیشه گفتن از قدیم....
وسط بداهه گفتن هایم بودم که نگاهی به چپ و راستِ کوچه انداخت و دوید سمتم و سفت بغلم کرد!
درِ گوشش گفتم لباس گرم میپوشیدی جانم، سرما میخوری! مقصدمان نامعلوم است! هوای بهار هم قابل پیش بینی نیست! گاه ابری ست و گاه آفتابی و گاه طوفان و باد و بوران! نکند میانه ی راه سردت شود، بخواهی ادامه ی مسیر همراهی ام نکنی!
میدانی من این مسیر را بدون تو بلد نیستم، همراه تو بودی که قصدِ آمدن کردم، نکند تا آخر این راه همراهی ام نکنی! من در این مسیر انقدر حواسم پرتِ تو شده که راهِ برگشت را هم بلد نیستم، اگر رهایم کنی میانه ی راه بلاتکلیف و سر در گم میمانم
هوای مسیرمان بهاری ست جانم! کاش لباس گرم میپوشیدی که سردت نشود!
.
از آغوشم که جدا شد زل زد به چشمانم، خنده اش کمرنگ شده بود و در چشمانش ترس و اضطراب موج میزد!
دستانم را محکم چسبید و زدیم به راه، مقصدمان معلوم نبود، نمیدانم کجای مسیر بودیم که باران شدت گرفت، بارانی ام روی دوشش انداختم، نمیدانم کجای مسیر بود که دستانم را رها کرد و دستانش را در جیبش گذاشت، سردش شده بود اما نمی گفت، نمی گفت چون گوشزد کرده بودم هوای مسیرمان بهاری ست اما هوس کرده بود تنش را بدهد به بهار، هوس کرده بود!
نمیدانم کجای مسیر بود که حس کردم قدم هایش با قدم هایم همخوانی ندارد، مسیرمان مه آلود شد، بادِ سردی میوزید، خواستم دوباره دستانش را بگیرم اما کنارم نبود، برگشتم و دیدم با فاصله از من ایستاده، صدایش نامفهوم بود..
میگفت دیگر توان ادامه دادن ندارم، هوس کرده بود تنش را بدهد به بهار، هوس کرده بود، رهایم کرد، مسیر بازگشت را نمی دانستم، سر در گم ماندم و دیگر هیچ وقت هوای بهار را بلد نشدم..
. #علی_سلطانی
باران گرفته بود همه جا را، چشم دوخته بودم به پنجره ی اتاقش و با ولع بوی نمِ بهار را نفس میکشیدم که دیدم تکیه داده به درب و زل زده به صورتم! نگاهش که کردم گفت ده دقیقه است مشغول تماشایت هستم، حواست پرتِ باران بود، شبیه شخصیت های فیلم های ایرانیِ دهه پنجاه دل میبری چرا نامرد؟ گناه ندارم؟
فقط سیگار کنج لبَت کم است!
سیگاری آتش زدم و به همان سبکی که دلش رفته بود گفتم:
داشتیم پنجره خونتونو دید میزدیم بانو،
حتی اگه بارون بالا بیاد تا سرِ زانو، ما واسه دیدنت منتظر میموندیم، درسته درس مرسِ درست و حسابی نخوندیم،شاگردِ نونوا اکبریم ولی چشم ابرویِ شمارو ازبریم، همیشه گفتن از قدیم....
وسط بداهه گفتن هایم بودم که نگاهی به چپ و راستِ کوچه انداخت و دوید سمتم و سفت بغلم کرد!
درِ گوشش گفتم لباس گرم میپوشیدی جانم، سرما میخوری! مقصدمان نامعلوم است! هوای بهار هم قابل پیش بینی نیست! گاه ابری ست و گاه آفتابی و گاه طوفان و باد و بوران! نکند میانه ی راه سردت شود، بخواهی ادامه ی مسیر همراهی ام نکنی!
میدانی من این مسیر را بدون تو بلد نیستم، همراه تو بودی که قصدِ آمدن کردم، نکند تا آخر این راه همراهی ام نکنی! من در این مسیر انقدر حواسم پرتِ تو شده که راهِ برگشت را هم بلد نیستم، اگر رهایم کنی میانه ی راه بلاتکلیف و سر در گم میمانم
هوای مسیرمان بهاری ست جانم! کاش لباس گرم میپوشیدی که سردت نشود!
.
از آغوشم که جدا شد زل زد به چشمانم، خنده اش کمرنگ شده بود و در چشمانش ترس و اضطراب موج میزد!
دستانم را محکم چسبید و زدیم به راه، مقصدمان معلوم نبود، نمیدانم کجای مسیر بودیم که باران شدت گرفت، بارانی ام روی دوشش انداختم، نمیدانم کجای مسیر بود که دستانم را رها کرد و دستانش را در جیبش گذاشت، سردش شده بود اما نمی گفت، نمی گفت چون گوشزد کرده بودم هوای مسیرمان بهاری ست اما هوس کرده بود تنش را بدهد به بهار، هوس کرده بود!
نمیدانم کجای مسیر بود که حس کردم قدم هایش با قدم هایم همخوانی ندارد، مسیرمان مه آلود شد، بادِ سردی میوزید، خواستم دوباره دستانش را بگیرم اما کنارم نبود، برگشتم و دیدم با فاصله از من ایستاده، صدایش نامفهوم بود..
میگفت دیگر توان ادامه دادن ندارم، هوس کرده بود تنش را بدهد به بهار، هوس کرده بود، رهایم کرد، مسیر بازگشت را نمی دانستم، سر در گم ماندم و دیگر هیچ وقت هوای بهار را بلد نشدم..
. #علی_سلطانی
۹.۵k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.