چند پارتی¤
چند پارتی¤
*پارت نهم*
+که یهو بنزین ماشین تموم شد....فهمیدم ما انقدر قرق وقت گذروندن بودیم که متوجه چراغ قرمز روی مانیتور ماشین نشدیم..فاک بعدش بابام متوجه شد یه پمپ بنزین چند متر جلوتر بود و گفتن من تو ماشین بشینم و اونا برن بنزین بیارن یا ماشین رو با یه چیزی ببریم اونجا:|شت،تو همین هِین تصمیم گرفتم به جونگکوک زنگ بزنم،اما جواب نداد گفتم حتما کار داره چون اون دفعه هم کار داشت بی اهمیت تو ماشین نشسته بودم و منتظر بودم مامان و بابام بیان پس تا اون موقع آهنگ گوش کردم،راستش من احساساتی نسبت به کوک دارم ولی خب...نه اونجور احساسات برادرانه و دوستی...نه....من دوسش دارم،مخواید بدونید چرا؟چون اون صدای خوبی داره،زیباست،برنامه ریزه،مودبانه رفتار میکنه،مهربونه،وفاداره،و خب اون امید زندگی منه...خیلی خوشحال شدم وقتی بابام گفت که میتونم برم کره ی جنوبی چون میتونستم از نزدیک ببینمش...و این خب خوشحالم میکرد،توی افکارم غرق شده بودم که با صدای شیشه به خودم اومدم،مامانم بود که داشت شیشه رو آروم میزد درو براشون باز کردم بابا بنزینی که گرفته بود رو توی باک بنزین ریخت و اومد جلو و استارت زد و به راهمون ادامه دادیم
╭───── پرش زمانی خونه─────╮
ویو ا.ت
همهگی خسته اومدیم خونه لباسامو عوض کردمو مسواک زدم یه لباس راحت پوشیدم و به بقیه شب بخیر گفتم،انقدر برای فردا ذوق داشتم که خوابم نبرد پس به لیا پیام دادم مطمئنم اونم الان بیداره،بهش پیام دادم که جواب داد...
*مکالمه ا.ت و لیا*
+خره چجوری تا الان بیداری؟
لیا:همونطور کا تو تا الان بیداری
+منطقی بود
لیا:داش برای فردا انقدر ذوق دارم که خوابم نمیبره
+منم همینطور،میرم چنتا از وسایل کوچیکم رو مثل مسواک و اینا جمع کنم
لیا:عاوو فکر عالیعیه پس منم میرم همینکار رو کنم،راستی بیا فردا بریم بیرون و چنتا لباس قشنگ بگیریم،با اینکه تو ایران زیاد نیست ولی من یه مغازه پیدا کردم که برای تینیجراس
+عالیه،اوکی بای
لیا:بایی
*پایان مکالمه ا.ت و لیا*
ادامه دارد...
آقا خدایی همایت کنید لایک کنید کامنت بزارید:/ممنون از کسانی که همایت کردن مثلا ۱۶۰ خورده ای فالور دارم اما کلا سه کامنت،۱۲ یا ۷ لایک...همایت کنید ما داریم زحمت میکشیم...
*پارت نهم*
+که یهو بنزین ماشین تموم شد....فهمیدم ما انقدر قرق وقت گذروندن بودیم که متوجه چراغ قرمز روی مانیتور ماشین نشدیم..فاک بعدش بابام متوجه شد یه پمپ بنزین چند متر جلوتر بود و گفتن من تو ماشین بشینم و اونا برن بنزین بیارن یا ماشین رو با یه چیزی ببریم اونجا:|شت،تو همین هِین تصمیم گرفتم به جونگکوک زنگ بزنم،اما جواب نداد گفتم حتما کار داره چون اون دفعه هم کار داشت بی اهمیت تو ماشین نشسته بودم و منتظر بودم مامان و بابام بیان پس تا اون موقع آهنگ گوش کردم،راستش من احساساتی نسبت به کوک دارم ولی خب...نه اونجور احساسات برادرانه و دوستی...نه....من دوسش دارم،مخواید بدونید چرا؟چون اون صدای خوبی داره،زیباست،برنامه ریزه،مودبانه رفتار میکنه،مهربونه،وفاداره،و خب اون امید زندگی منه...خیلی خوشحال شدم وقتی بابام گفت که میتونم برم کره ی جنوبی چون میتونستم از نزدیک ببینمش...و این خب خوشحالم میکرد،توی افکارم غرق شده بودم که با صدای شیشه به خودم اومدم،مامانم بود که داشت شیشه رو آروم میزد درو براشون باز کردم بابا بنزینی که گرفته بود رو توی باک بنزین ریخت و اومد جلو و استارت زد و به راهمون ادامه دادیم
╭───── پرش زمانی خونه─────╮
ویو ا.ت
همهگی خسته اومدیم خونه لباسامو عوض کردمو مسواک زدم یه لباس راحت پوشیدم و به بقیه شب بخیر گفتم،انقدر برای فردا ذوق داشتم که خوابم نبرد پس به لیا پیام دادم مطمئنم اونم الان بیداره،بهش پیام دادم که جواب داد...
*مکالمه ا.ت و لیا*
+خره چجوری تا الان بیداری؟
لیا:همونطور کا تو تا الان بیداری
+منطقی بود
لیا:داش برای فردا انقدر ذوق دارم که خوابم نمیبره
+منم همینطور،میرم چنتا از وسایل کوچیکم رو مثل مسواک و اینا جمع کنم
لیا:عاوو فکر عالیعیه پس منم میرم همینکار رو کنم،راستی بیا فردا بریم بیرون و چنتا لباس قشنگ بگیریم،با اینکه تو ایران زیاد نیست ولی من یه مغازه پیدا کردم که برای تینیجراس
+عالیه،اوکی بای
لیا:بایی
*پایان مکالمه ا.ت و لیا*
ادامه دارد...
آقا خدایی همایت کنید لایک کنید کامنت بزارید:/ممنون از کسانی که همایت کردن مثلا ۱۶۰ خورده ای فالور دارم اما کلا سه کامنت،۱۲ یا ۷ لایک...همایت کنید ما داریم زحمت میکشیم...
۸.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.