شب تا سحر من بودم و لالای باران
شب تا سحر، من بودم و لالای باران
چشمان تبدارم نمیخفت،
او، همچنان افسانه میگفت...
آزاد و وحشی بادِ شبگرد
از بوی میخکهای بارانخورده سرمست
گاهی صدای بوسهاش میآمد از باغ!
گاهی شراب خندهاش در کوچه میریخت...
آسوده میخندید و میرقصید و میگشت...
چشمان تبدارم نمیخفت،
او، همچنان افسانه میگفت...
آزاد و وحشی بادِ شبگرد
از بوی میخکهای بارانخورده سرمست
گاهی صدای بوسهاش میآمد از باغ!
گاهی شراب خندهاش در کوچه میریخت...
آسوده میخندید و میرقصید و میگشت...
- ۳۴۱
- ۲۶ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط