شب تا سحر من بودم و لالای باران

شب تا سحر، من بودم و لالای باران
چشمان تبدارم نمی‌خفت،
‌او، همچنان افسانه می‌گفت...
آزاد و وحشی بادِ شبگرد
از بوی میخک‌های باران‌خورده سرمست
گاهی صدای بوسه‌اش می‌آمد از باغ!
گاهی شراب خنده‌اش در کوچه می‌ریخت...
آسوده می‌خندید و می‌رقصید و می‌گشت...
دیدگاه ها (۷)

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟از کجا وز که خبر آوردی ؟خوش خبر ...

ای کاش آنهایی کهدلِ ماندن ندارند ؛پای آمدن هم نداشتند ...

پیشه ام نقاشی است گاهگاهی قفسی میسازممی فروشم به شماتا به آو...

ای عشق در آتشِ تو فریاد خوش است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط