شهلا خانوم ماجون من هیچوقت نمیذاشت

شهلا خانوم ، ماجونِ من هیچوقت نمیذاشت
که دخترهای محل و فامیل موهاشون رو از فرق
از هم جدا کنن و همیشه موهای همه رو از پشت می‌بافت !
میگفت که ...
بعضی وقتا که تو خونه‌ی ماجون جمعمون جمع میشد
با بقیه نوه ها دوره ماجون جمع می‌شدیم اونم داستان های مختلفی واسمون تعریف میکرد.
افسانه و حکایت ها ، نقل قول ها و گاهی وقت ها هم شعرهای قشنگ قشنگ میخوند برامون
یه بار از دهنم پرید گفتم ماجون یه عکس از جَوونیات رو دیدم
موهاتو از فرق جدا کردی خیلی بهت میومد و خیلی خوشگل شده بودیاا شیطون ؛ حتما خاطر خواهم زیاد داشتی اونموقع ها ،
بالاخره دختر خان هم بودی و همه دنبالت بودن :)
ولی فقط همون یه عکس بود چرا ماجون؟
بقیه عکسات موهاتو بافتی اونمدلی خیلی خوشگلتر بودیا ...
که ای کاش لال میشدم و هیچ وقت نمیگفتم این حرف رو
یهو رنگش عوض شد با یه حال عجیبی گفت:
هزار نفر عاشق یه دختر میشن اما ، مهم اینه اون عاشق کیه !؟
مهم اینه به عشقش و کسی که خودش دوست داره برسه
نه کسی به زور براش انتخاب میکنن ؛
کلید صندقچه‌ش همیشه از گردنش آویزدن بود
کلید رو از گردنش درآورد و رفت صندقچه رو باز کرد
از ته صندق یه برگه‌ی قدیمی که تو یه نایلون بود درآورد ، چشماش پر شده بود ، با صدای لرزونش گفت تو بخون بقیه هم بشنون
برگه رو داد بمن رفت تو حیاط؛
یه برگه‌ی خیلی قدیمی که رنگ و رویی براش نمونده بود
با یه دستخط نه چندان خوب و پر از غلط املایی
اما پر از عشق و احساس ؛
به نام خالق عشق
زیباترین من شهلای من سلام !
وقتی موهایت را همانگونه که من دوست دارم
از فرق شانه میکنی زیباتر میشوی و من هر روز بیشتر از روزهای قبل عاشقت میشوم
زیبای من!
موهایت را باز کن ، باد آن هارا شانه کند
بگذار این پرچم سیاه
به اهتزار در بیاید
پرچمی که سالها بعد نخ به نخ آن
سفید و به رنگ صلح خواهد شد .
از طرف مجنونت براتعلی ‌، پسر خدمتکار ارباب
یه قلب شکسته هم کشیده بود با یه تیر و چند قطره خون
شهلا خانوم ، ماجون هیچوقت نمیذاشت که دخترهای محل و فامیل موهاشون رو از فرق از هم جدا کنن و همیشه موهای همه رو از پشت می‌بافت
میگفت : وقتی موها رو از فرق از هم جدا میکنن
انگار دوتا عاشق رو از هم جدا کردن !
موهارو می‌بافت ، تا عاشقا رو بهم برسونه...
حسرت نرسیدن به عشق رو همیشه از تو حرفاش و چشماش میخوندم.
راستی ؛
محبوب من !
موهایت را بباف
خدا را چه دیدی شاید شد !؟
شاید این بار ، در پایان کلاغ قصه‌ به خانه‌اش رسید ؛
و عشق ما را به يکديگر رساند...
.
.
پیج‌اصلی: @snouwy
نویسنده: یونس‌کریم‌زاده
#عکس ، #عشق ، #ویسگون
دیدگاه ها (۲۰)

وای که نمیدونستممیشم پریشون نگاش:)! . . پیج‌اصلی: @snouwy #ک...

بهم زنگ زد گفت خونه ای؟ گفتم خونه‌ام ... گفت پس می بینمت.می ...

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها ،عاقبت با قلم شرم نوشتند ؛ ...

🙃. . پیج‌اصلی: @snouwy #کلیپ ، #اهنگ ، #ویسگون

جینِ عزیزِ من…امروز که روز تولدت رسیده، دلم می‌لرزد از این‌ه...

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط