بهم زنگ زد گفت خونه ای؟ گفتم خونه ام ... گفت پس می بینمت.
بهم زنگ زد گفت خونه ای؟ گفتم خونهام ... گفت پس می بینمت.
می دونستم داره با دختری که نمی شناسه ازدواج می کنه! با دختری که قبل از خواستگاری حتی اسمش هم نشنیده بود. می دونستم از دختری که دوست داشته جدا شده، ولی هیچوقت دلیلش رو نمی دونستم.
در زد و با یه کارتن بزرگ اومد تو خونه. کارتن رو گذاشت یه گوشه و گفت واست زحمت دارم. میشه اینارو نگه داری؟ گفتم چیه؟ گفت یه سری یادگاری ... یه سری خاطره. بذار تو انبار یا تو کمد دیواری... فقط میشه یه خواهشی کنم؟ اگه یه روز اومدم سراغش بهم پس نده! نذار برگردم تو فکر و خیالش. نذار دوباره هوایی بشم. گفتم رفیق بهش پس بده. اگه نمیشه بنداز دور. بیخیال نگه داشتنش شو. گفت خواستم بندازم دور ، نتونستم. گفتم می خوای من بندازم دور ؟ گفت نه ... نگه دار ولی هروقت اومدم سراغش بهم پس نده. وقتی این رو گفت فهمیدم خیلی زود هوایی میشه ، خیلی زود میاد سراغش. وقتی داشت می رفت بهش گفتم «رفیق تو زندگی خیلی چیزا رو میشه خواست ولی نمیشه داشت.» گفت کارت عروسی رو واست می فرستم. نرفتم... من فقط عروسی و دامادی کسایی میرم که بدونم هم دیگه رو می خوان. از ته دل می خوان.
امشب بعد از هفت ماه بهم زنگ زد و گفت خونه ای؟! گفتم خونه ام ... گفت پس می بینمت.
دم در وایساد و گفت اون امانتی رو میدی من برم؟ گفتم بیا تو ، خودت گفته بودی اگه اومدی سراغش بهت پس ندم. گفت بیخیال جان جَدّت... عصبی بودم یه چی گفتم. حوصله ی بحث هم ندارم. گفتم من بهت پس نمیدم ولی گذاشتم تو طبقه پایین کمد دیواری... می تونی خودت بری برداری. بعد خودم رفتم دم در وایسادم. کفشش رو درآورد و رفت کارتن رو برداشت، پاشنه ی کفشش رو خوابوند و با کارتن رفت سمت آسانسور. بهش گفتم همه چی خوبه؟ زندگی خوبه؟ همین طور که دکمه ی آسانسور رو با حرص می زد گفت « رفیق تو زندگی خیلی چیزا رو میشه داشت ولی نمیشه خواست »
.
.
نویسند: حسین حائریان
پیج اصلی: @snouwy
#عکس ، #عشق ، #ویسگون
می دونستم داره با دختری که نمی شناسه ازدواج می کنه! با دختری که قبل از خواستگاری حتی اسمش هم نشنیده بود. می دونستم از دختری که دوست داشته جدا شده، ولی هیچوقت دلیلش رو نمی دونستم.
در زد و با یه کارتن بزرگ اومد تو خونه. کارتن رو گذاشت یه گوشه و گفت واست زحمت دارم. میشه اینارو نگه داری؟ گفتم چیه؟ گفت یه سری یادگاری ... یه سری خاطره. بذار تو انبار یا تو کمد دیواری... فقط میشه یه خواهشی کنم؟ اگه یه روز اومدم سراغش بهم پس نده! نذار برگردم تو فکر و خیالش. نذار دوباره هوایی بشم. گفتم رفیق بهش پس بده. اگه نمیشه بنداز دور. بیخیال نگه داشتنش شو. گفت خواستم بندازم دور ، نتونستم. گفتم می خوای من بندازم دور ؟ گفت نه ... نگه دار ولی هروقت اومدم سراغش بهم پس نده. وقتی این رو گفت فهمیدم خیلی زود هوایی میشه ، خیلی زود میاد سراغش. وقتی داشت می رفت بهش گفتم «رفیق تو زندگی خیلی چیزا رو میشه خواست ولی نمیشه داشت.» گفت کارت عروسی رو واست می فرستم. نرفتم... من فقط عروسی و دامادی کسایی میرم که بدونم هم دیگه رو می خوان. از ته دل می خوان.
امشب بعد از هفت ماه بهم زنگ زد و گفت خونه ای؟! گفتم خونه ام ... گفت پس می بینمت.
دم در وایساد و گفت اون امانتی رو میدی من برم؟ گفتم بیا تو ، خودت گفته بودی اگه اومدی سراغش بهت پس ندم. گفت بیخیال جان جَدّت... عصبی بودم یه چی گفتم. حوصله ی بحث هم ندارم. گفتم من بهت پس نمیدم ولی گذاشتم تو طبقه پایین کمد دیواری... می تونی خودت بری برداری. بعد خودم رفتم دم در وایسادم. کفشش رو درآورد و رفت کارتن رو برداشت، پاشنه ی کفشش رو خوابوند و با کارتن رفت سمت آسانسور. بهش گفتم همه چی خوبه؟ زندگی خوبه؟ همین طور که دکمه ی آسانسور رو با حرص می زد گفت « رفیق تو زندگی خیلی چیزا رو میشه داشت ولی نمیشه خواست »
.
.
نویسند: حسین حائریان
پیج اصلی: @snouwy
#عکس ، #عشق ، #ویسگون
۵۶.۲k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.