وقتی بچتون رو
برگه ی شماره چهار
صدای تصادف مثل شکستن قلبی در سکوت خیابان پیچید.
فیلیکس دوید، نفسزنان، با چهرهای رنگپریده و نگاهی که از ترس پر شده بود.
لیا روی زمین افتاده بود، برگهی مچالهشدهای در کنار دستش، همان برگهی نمرهی ۴ که باد آرام آرام از انگشتان دخترک جدا میکرد.
فریاد زد:
«لیا!... لیااا!»
اما صدای او فقط در میان جمعیت گم شد.
چند لحظه بعد، همهچیز ساکت شد.
آمبولانس آمد، مردم جمع شدند، و فقط صدای گریهی پدر و پسر کوچکترشان در هوا پیچید.
فیلیکس برگه را برداشت.
دستهایش میلرزید.
همان عدد «۴» مقابل چشمانش بود، درون آن عدد انگار تمام غرورش فرو ریخت.
او فقط یک نمره دیده بود، نه دختری که با ترس به خانه میآمد تا باز هم پدرش فریاد نزند.
شب، خانه سردتر از همیشه بود.
برگه روی میز بود، کنار عکس خانوادگیشان.
لیا دیگر نبود تا آرامش کند.
پسرش ساکت بود، فقط گاهی زیر لب میگفت:
«کاش بهش نمیگفتی چیزی نیست بابا، کاش...»
روزها گذشت.
فیلیکس هر روز به مدرسهی دخترکش میرفت، جلوی در، بیهیچ دلیلی.
مینشست روی نیمکتی که همیشه منتظرش میماند.
برگهی نمره هنوز توی جیبش بود، مچاله و خیس از اشک.
یک روز، معلمِ همان کلاس آمد و گفت:
«او همیشه میخواست نقاش بشه، حتی وقتی از درس میترسید. میگفت یه روز پدرم ازم خوشش میاد، چون یه نقاشی میکشم که لبخندش رو برگردونه...»
فیلیکس سرش را پایین انداخت.
آن روز تصمیم گرفت کاری کند که شاید دیر بود، اما تنها چیزی بود که میتوانست انجام دهد.
دیوار اتاق دخترکش را با نقاشیهای خودش پر کرد؛ هر کدام با رنگهایی از اشک و پشیمانی.
روی یکی از نقاشیها، عددی نوشت:
«۴»
و زیرش اضافه کرد:
«عدد بخشش، نه تنبیه.»
---
صدای تصادف مثل شکستن قلبی در سکوت خیابان پیچید.
فیلیکس دوید، نفسزنان، با چهرهای رنگپریده و نگاهی که از ترس پر شده بود.
لیا روی زمین افتاده بود، برگهی مچالهشدهای در کنار دستش، همان برگهی نمرهی ۴ که باد آرام آرام از انگشتان دخترک جدا میکرد.
فریاد زد:
«لیا!... لیااا!»
اما صدای او فقط در میان جمعیت گم شد.
چند لحظه بعد، همهچیز ساکت شد.
آمبولانس آمد، مردم جمع شدند، و فقط صدای گریهی پدر و پسر کوچکترشان در هوا پیچید.
فیلیکس برگه را برداشت.
دستهایش میلرزید.
همان عدد «۴» مقابل چشمانش بود، درون آن عدد انگار تمام غرورش فرو ریخت.
او فقط یک نمره دیده بود، نه دختری که با ترس به خانه میآمد تا باز هم پدرش فریاد نزند.
شب، خانه سردتر از همیشه بود.
برگه روی میز بود، کنار عکس خانوادگیشان.
لیا دیگر نبود تا آرامش کند.
پسرش ساکت بود، فقط گاهی زیر لب میگفت:
«کاش بهش نمیگفتی چیزی نیست بابا، کاش...»
روزها گذشت.
فیلیکس هر روز به مدرسهی دخترکش میرفت، جلوی در، بیهیچ دلیلی.
مینشست روی نیمکتی که همیشه منتظرش میماند.
برگهی نمره هنوز توی جیبش بود، مچاله و خیس از اشک.
یک روز، معلمِ همان کلاس آمد و گفت:
«او همیشه میخواست نقاش بشه، حتی وقتی از درس میترسید. میگفت یه روز پدرم ازم خوشش میاد، چون یه نقاشی میکشم که لبخندش رو برگردونه...»
فیلیکس سرش را پایین انداخت.
آن روز تصمیم گرفت کاری کند که شاید دیر بود، اما تنها چیزی بود که میتوانست انجام دهد.
دیوار اتاق دخترکش را با نقاشیهای خودش پر کرد؛ هر کدام با رنگهایی از اشک و پشیمانی.
روی یکی از نقاشیها، عددی نوشت:
«۴»
و زیرش اضافه کرد:
«عدد بخشش، نه تنبیه.»
---
- ۱.۴k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط