وقتی بچتون رو
برگهی شماره چهار
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. فقط صدای ساعت دیواری میآمد که هر ثانیهاش مثل تپش قلبی خشک و بیاحساس در فضای خانه میپیچید.
فیلیکس روی صندلی نشسته بود، دستها روی میز، چشمانش تیره و خسته. درِ خانه آرام باز شد. پسر بزرگترش، دنیل، با لبخند و برگهای در دست جلو آمد.
— بابا! ببین… نمرههام اومده.
فیلیکس برگه را گرفت. نگاهی انداخت. نمرهها عالی بودند. لبخند کمرنگی گوشهی لبش نشست، اما هنوز چهرهاش خشک و جدی بود. فقط گفت:
— خوبه… اینه که باید باشه.
از آن طرف اتاق، صدای قدمهای کوچک و مرددی شنیده شد. آنا، دختر کوچولویشان، آرام جلو آمد. در دستان کوچکش برگهای مچاله بود. برگه را محکم به سینهاش فشرد، انگار بخواهد از آن در برابر نگاه پدر محافظت کند.
لیا، مادر، از آشپزخانه بیرون آمد. لبخند زد.
— چی شده آنا؟ نمرههات اومده؟
آنا با صدایی لرزان گفت:
— مامان… فقط ۴ شدم...
فیلیکس سرش را بلند کرد. نگاهش مثل تیری بود که آنا را میخکوب کرد.
— چی گفتی؟ فقط ۴؟! اینه نتیجه درس خوندنت؟
آنا عقب رفت. اشک توی چشمانش جمع شد. لیا فوراً جلو رفت و دست شوهرش را گرفت.
— فیلیکس… بس کن. اون بچهست. یه اشتباهه فقط.
اما فیلیکس نفسش را از سر عصبانیت بیرون داد و چیزی نگفت. آنا با گریه به اتاقش دوید.
آن شب، صدای هقهق آرامش تا دیروقت از پشت در شنیده میشد.
---
صبح روز بعد، آنا با چشمانی پفکرده و دلی لرزان دوباره به مدرسه رفت. برگهاش را محکم در کیف گذاشته بود. شاید بتواند درستش کند، شاید معلم اشتباهی کرده باشد.
اما معلم با عصبانیت به برگه نگاه کرد و گفت:
— این چیه آنا؟ این جوابها همه غلطه! برو بیرون، وقتی یاد گرفتی، برگرد!
آنا سرش را پایین انداخت. بغضش شکست. از کلاس بیرون دوید، بیهدف، بدون آنکه حتی کیفش را ببندد. اشک جلوی چش
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. فقط صدای ساعت دیواری میآمد که هر ثانیهاش مثل تپش قلبی خشک و بیاحساس در فضای خانه میپیچید.
فیلیکس روی صندلی نشسته بود، دستها روی میز، چشمانش تیره و خسته. درِ خانه آرام باز شد. پسر بزرگترش، دنیل، با لبخند و برگهای در دست جلو آمد.
— بابا! ببین… نمرههام اومده.
فیلیکس برگه را گرفت. نگاهی انداخت. نمرهها عالی بودند. لبخند کمرنگی گوشهی لبش نشست، اما هنوز چهرهاش خشک و جدی بود. فقط گفت:
— خوبه… اینه که باید باشه.
از آن طرف اتاق، صدای قدمهای کوچک و مرددی شنیده شد. آنا، دختر کوچولویشان، آرام جلو آمد. در دستان کوچکش برگهای مچاله بود. برگه را محکم به سینهاش فشرد، انگار بخواهد از آن در برابر نگاه پدر محافظت کند.
لیا، مادر، از آشپزخانه بیرون آمد. لبخند زد.
— چی شده آنا؟ نمرههات اومده؟
آنا با صدایی لرزان گفت:
— مامان… فقط ۴ شدم...
فیلیکس سرش را بلند کرد. نگاهش مثل تیری بود که آنا را میخکوب کرد.
— چی گفتی؟ فقط ۴؟! اینه نتیجه درس خوندنت؟
آنا عقب رفت. اشک توی چشمانش جمع شد. لیا فوراً جلو رفت و دست شوهرش را گرفت.
— فیلیکس… بس کن. اون بچهست. یه اشتباهه فقط.
اما فیلیکس نفسش را از سر عصبانیت بیرون داد و چیزی نگفت. آنا با گریه به اتاقش دوید.
آن شب، صدای هقهق آرامش تا دیروقت از پشت در شنیده میشد.
---
صبح روز بعد، آنا با چشمانی پفکرده و دلی لرزان دوباره به مدرسه رفت. برگهاش را محکم در کیف گذاشته بود. شاید بتواند درستش کند، شاید معلم اشتباهی کرده باشد.
اما معلم با عصبانیت به برگه نگاه کرد و گفت:
— این چیه آنا؟ این جوابها همه غلطه! برو بیرون، وقتی یاد گرفتی، برگرد!
آنا سرش را پایین انداخت. بغضش شکست. از کلاس بیرون دوید، بیهدف، بدون آنکه حتی کیفش را ببندد. اشک جلوی چش
- ۱.۵k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط