پارت (2)✏🧸📖
پارت (2)✏🧸📖
بینا:/
تهیونگ خیلی روی درسام حساس بود ؛ ته پسر دوست بابام بود و خیلی با هم صمیمی بودن
ما با هم توی مهمونی اشنا شدیم و بعد اون کم کم بهم علاقه مند شدیم
شرط من برای ازدواج با اون این بود که بزاره من ادامه تحصیل بدم
وقتی اینو بهش گفتم اون گفت که اتفاقا باید اینطور باشع چون دوست نداره کسی که باهاش ازدواج میکنه به قول خودش بیسواد باشه
منم قبول کردم و با هم ازدواج کردیم ولی اون بعد چند وقت خیلی سخت گیر شد و خیلی به درسام بیشتر از من اهمیت میداد.
انگار داشت رقابت میکرد با دوستاش ، هر کی خانمش درس خون تر باشه بهتره
ته با این سن کمش ی استاد بینظیره توی دانشگاه ولی شانس هوبم این بود که باهاش کلاس ندارم وگرنه کلا به فنا میرفتم
...
فردا هم امتحام مبانی منطق داشتم و ی مبحث کوچیکشو اصلا نمیتونستم یاد بگیرم
شانسمم همون مبحث مهم ترینش بود و نمیشد به همین سادگی ها ازش گذشت
..
وقتی به ته جوابارو نشون دادم سر همون ی سوار عصبی شد و ی سیلی هم به من زد ؛ خیلی از دستش ناراحت شدم؛ چرا؟فقط بخاطر ی نمره؟برای چی اینطوری میکنه؟ بعد اون کارش گذاشت و رفت ..
جای ضربه دستش اونقد محکم بود که مطمئنن بد جوری کبود میشد
.. نشستم روی زمین و تا میتونستم گریه کردم
...
ته:/میدونم کار اشتباهی کردم ولی اونم باید یاد میگرفت، تا فردا امتحانشو خراب نکنه ، چون من عابروم به امتحان فردای اون بستس باید سخت میگرفتم، ولی بعدا از دلش در میارم
..
بینا:/
بعد ی ربع گریه کردن دیگه خسته شدم میخواستم بخوابم که دوباره اون لعنتی یادم اومد باید یادش بگیرم هر طوری که شده باید به ته ثابت کنم که من میتونم و از پسش بر میام
.ساعت ۶ صبح:/
با کلی فیلم دیدن بالاخره یادش گرفتم ؛ به ساعت نگاه کردم
واتتتت؟؟؟ کی ساعت شش شد؟؟(مث منه🤣)
خواستم برم جلوی ایینه به خودم ی نگاه بکنم که سرم گیج رفت ولی اهمیت ندادم ،بعد چند ثانیه خودش درست شد ؛ خودمو دیدم
وایییییییی شبیه زامبی ها شده بودم؛ زیر چشام گود افتاده بود و جای سیلی ته بنفش شده بود.
خیلی گرسنم بود و خیلی خسته بودم ؛ بد جور خوابم میومد
داشتم خودمو نگاه میکردم که در باز شد و با قامت اقای کیم رو به رو شدم . هع...
بینا:/
تهیونگ خیلی روی درسام حساس بود ؛ ته پسر دوست بابام بود و خیلی با هم صمیمی بودن
ما با هم توی مهمونی اشنا شدیم و بعد اون کم کم بهم علاقه مند شدیم
شرط من برای ازدواج با اون این بود که بزاره من ادامه تحصیل بدم
وقتی اینو بهش گفتم اون گفت که اتفاقا باید اینطور باشع چون دوست نداره کسی که باهاش ازدواج میکنه به قول خودش بیسواد باشه
منم قبول کردم و با هم ازدواج کردیم ولی اون بعد چند وقت خیلی سخت گیر شد و خیلی به درسام بیشتر از من اهمیت میداد.
انگار داشت رقابت میکرد با دوستاش ، هر کی خانمش درس خون تر باشه بهتره
ته با این سن کمش ی استاد بینظیره توی دانشگاه ولی شانس هوبم این بود که باهاش کلاس ندارم وگرنه کلا به فنا میرفتم
...
فردا هم امتحام مبانی منطق داشتم و ی مبحث کوچیکشو اصلا نمیتونستم یاد بگیرم
شانسمم همون مبحث مهم ترینش بود و نمیشد به همین سادگی ها ازش گذشت
..
وقتی به ته جوابارو نشون دادم سر همون ی سوار عصبی شد و ی سیلی هم به من زد ؛ خیلی از دستش ناراحت شدم؛ چرا؟فقط بخاطر ی نمره؟برای چی اینطوری میکنه؟ بعد اون کارش گذاشت و رفت ..
جای ضربه دستش اونقد محکم بود که مطمئنن بد جوری کبود میشد
.. نشستم روی زمین و تا میتونستم گریه کردم
...
ته:/میدونم کار اشتباهی کردم ولی اونم باید یاد میگرفت، تا فردا امتحانشو خراب نکنه ، چون من عابروم به امتحان فردای اون بستس باید سخت میگرفتم، ولی بعدا از دلش در میارم
..
بینا:/
بعد ی ربع گریه کردن دیگه خسته شدم میخواستم بخوابم که دوباره اون لعنتی یادم اومد باید یادش بگیرم هر طوری که شده باید به ته ثابت کنم که من میتونم و از پسش بر میام
.ساعت ۶ صبح:/
با کلی فیلم دیدن بالاخره یادش گرفتم ؛ به ساعت نگاه کردم
واتتتت؟؟؟ کی ساعت شش شد؟؟(مث منه🤣)
خواستم برم جلوی ایینه به خودم ی نگاه بکنم که سرم گیج رفت ولی اهمیت ندادم ،بعد چند ثانیه خودش درست شد ؛ خودمو دیدم
وایییییییی شبیه زامبی ها شده بودم؛ زیر چشام گود افتاده بود و جای سیلی ته بنفش شده بود.
خیلی گرسنم بود و خیلی خسته بودم ؛ بد جور خوابم میومد
داشتم خودمو نگاه میکردم که در باز شد و با قامت اقای کیم رو به رو شدم . هع...
۱۵۱.۷k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.