🌼از روزی که اسمش را نوشتم مدرسه، آفتاب نزده راه می افتاد.
🌼از روزی که اسمش را نوشتم مدرسه، آفتاب نزده راه میافتاد. وضع مالی مان خوب نبود. این را خوب می فهمید. پیاده می رفت. هر بار هم که میخواست برود، اگر توی خانه چیزی داشتیم، می برد. اگر هم نداشتیم آن روز را گرسنه می گذراند.
🌼سر سفره مدرسه که بچهها مینشستند، کمی دورتر زبانش را توی دهانش می چرخاند؛ انگار که دارد چیزی می خورد. بعد از مدرسه، کهنه ترین پتوی خانه را میگرفت و یک گوشه استراحت میکرد.
🌼دست های کوچکش خیلی زود زمختی کار بنایی را چشید. روزهایی که می رفت شاگرد بنایی، بیشتر حقوقش را به من میداد، بقیه اش را هم پس انداز می کرد.
🌼نمازها و سجده هایش دیدنی بود. با خودم می گفتم مگر چند سالت است که اینطور اشک می ریزی؟ گاهی ترس برم میداشت. میرفتم و صدایش می زدم، جواب نمیداد. بلندش که میکردم صورت خیسش را میدیدم. میگفت: مامان! نمی ذاری توی حال خودم باشم؟
🌼تشییع جنازه یکی از اقوام که رفته بودیم، یکی از خانمها شیون و زاری می کرد. ناراحت شد. گفت: مامان شما یه موقع توی مصیبت این کارو نکنی ها. کلی نامحرم صدات رو میشنون.
#بریده_کتاب
#دم_عشق_دمشق
#عالمه_طهماسبی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼سر سفره مدرسه که بچهها مینشستند، کمی دورتر زبانش را توی دهانش می چرخاند؛ انگار که دارد چیزی می خورد. بعد از مدرسه، کهنه ترین پتوی خانه را میگرفت و یک گوشه استراحت میکرد.
🌼دست های کوچکش خیلی زود زمختی کار بنایی را چشید. روزهایی که می رفت شاگرد بنایی، بیشتر حقوقش را به من میداد، بقیه اش را هم پس انداز می کرد.
🌼نمازها و سجده هایش دیدنی بود. با خودم می گفتم مگر چند سالت است که اینطور اشک می ریزی؟ گاهی ترس برم میداشت. میرفتم و صدایش می زدم، جواب نمیداد. بلندش که میکردم صورت خیسش را میدیدم. میگفت: مامان! نمی ذاری توی حال خودم باشم؟
🌼تشییع جنازه یکی از اقوام که رفته بودیم، یکی از خانمها شیون و زاری می کرد. ناراحت شد. گفت: مامان شما یه موقع توی مصیبت این کارو نکنی ها. کلی نامحرم صدات رو میشنون.
#بریده_کتاب
#دم_عشق_دمشق
#عالمه_طهماسبی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۲k
۱۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.